سرانجام پدرم را کشتم. تکعقربهء طلایی بر صفحهء آبیرنگ برج دانشگاه مسکو، روی تپههای لنین، سرمای چهل درجه را نشان میداد. ماشینها روشن نمیشدند. پرندهها از پرواز هراس داشتند. شهر از یخزدهها گل کرده بود. صبح، در حالی که خودم را در آیینهء بیضیشکل حمام نگاه میکردم، متوجه موهایشم شدم که یکشبه سفید شده بود. سی و دو ساله بودم و سردترین ژانویه زندگیام را سپری میکردم. در واقع پدر ادامه ...