سرانجام پدرم را کشتم. تکعقربهء طلایی بر صفحهء آبیرنگ برج دانشگاه مسکو، روی تپههای لنین، سرمای چهل درجه را نشان میداد. ماشینها روشن نمیشدند. پرندهها از پرواز هراس داشتند. شهر از یخزدهها گل کرده بود. صبح، در حالی که خودم را در آیینهء بیضیشکل حمام نگاه میکردم، متوجه موهایشم شدم که یکشبه سفید شده بود. سی و دو ساله بودم و سردترین ژانویه زندگیام را سپری میکردم.
در واقع پدر زنده است و حتی تا چنی پیش روزهای تعطیل تنیس بازی میکرد. با اینکه سخت پیرو فرتوت شده، هنوز با چمنزن، چمنهای میان بوتههای رز و هوورتنسیس و خارتوت را کوتاه میکند، همانها که از کودکی دوستشان داشت. مثل گذشته با سرعت بالا رانندگی میکند و البته از سر لجبازی بدون عینک، کاری که باعث عصبانیت مادر و وحشت عابران میشود. تنها، در اتاق خود در طبقهء دوم ویلایش، رو به پنجرهای که شاخههای درخت بلوط تنومندی آن را پوشانده است، در حالی که چانه مغرورش را میمالد چیزی را ساعتها به آرامی با چاپگرش تایپ میکند (شاید کتاب خاطراتش را). من جان پدرم را نگرفتم، مرگ سیاسیاش را رقم زدم، که در کشورم مرگی واقعی بود…
■ استالین خوب
• ویکتور ارافیف
• ترجمه زینب یونسی
• انتشارات نیلوفر