گرومب گرومب! بادابوووم… ویرانی عظیم!… سرتاسر خیابان کنارهء رودخانه میشود خرابه!… همه شهر اورلئان زیر و رو میشود و توی گرانکافه صدای رعد… یک میز کوچک پر میزند و هوا را میشکافد!… پرندهء مرمری! … میچرخد و میزند و پنجرهء رو به رو را هزار تکهء ریزریز میکند! … همه اثاثه کلهپا میشود و از در و پنجرهها میزند بیرون و مثل باران آتش پخش میشود! پل محکم استوار، دوازده ادامه ...
دوباره تنها شدیم. چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است…بزودی پیر میشوم. بالاخره تمام میشود. خیلیها آمدند اتاقم. خیلی چیزها گفند. چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند. دیگر پیر شدهاند. مفلوک و دست و پا چلفتی هرکدام یک گوشه دنیا. دیروز ساعت هشت خانم برانژ سرایدار مرد. شب توفان بزرگی میشود. این بالای بالا که ما هستیم همهء خانه تکان میخورد. دوست خوب مهربان وفاداری بود. فردا قبرستان ادامه ...
ماجرا این طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا. آرتورگانات کوکم کرد. آرتور هم دانشجو بود. دانشجوی دانشکدهء پزشکی. رفیقم بود. توی میدان کلیشی به هم برخوردیم. بعد از ناهار بود. میخواست با من گپی بزند. من هم گوش دادم. به من گفت: «بهتر است بیرون نمانیم! برویم تو.» من هم با او رفتم تو. آنوقت شروع کرد: « توی این پیاده رو تخم مرغ هم آبپز ادامه ...