خانم رمزی گفت: «آره، البته، اگر فردا هوا خوب باشد»، و افزود: «ولی خروسخوان باید پاشوی.»این کلمات شادی فراوانی در پسرش برانگیخت، گویی ترتیب همهچیز را داده بودند و سفر مقدر بود که پیش بیاید و معجزهای که انگار سالهای درازی در آرزویش بود، پس از یک شب تاریکی و یک روز قایقسواری به وقوع میپیوست. چون جیمز رمزی حتی در شش سالگی به آن قبیلهء بزرگی تعلق داشت که ادامه ...
امریکایی یک فنجان قهوهء دیگر به لیماس داد و گفت: «چرا نمیروید بخوابید؟ اگر آمد بهتان زنگ میزنیم.» لیماس حرفی نزد، فقط از پنجرهء پست بازرسی به خیابان خالی خیره شد. – نمیتوانید تا ابد منتظر بمانید، قربان. شاید وقتِ دیگری بیاید. میتوانیم از پلیس بخواهیم با اداره تماس بگیرد، بیست دقیقهای به اینجا میرسید. لیماس گفت: «نه، حالا هوا، دیگر تقریبا تاریک شده.» – اما نمیتوانید تا ابد منتظر ادامه ...