اتوبوس خط هفتاد، پیش از آن که به آن برسیم، راه میافتد. دختر کوچکم چند قدمی به دنبالش میدود و نرسیده به سر پیچ، ناامید میایستد. صبر میکنیم تا اتوبوس بعدی.
برفی ناگهانی شروع شده، فضا لبریز از غباری شفاف است و سکوتی خوب به جای هیاهوی روزانهی شهر را گرفته است. همه جا سفید است و آرام. رهگذرها، مثل سایههایی خیالی، در مِه ناپدید میشوند و از درختان و خانههای اطراف جز خطوطی محو دیده نمیشود.
هشت سال است که در پاریس زندگی میکنیم و این اولین بار است که شاهد ریزش برفی چنین سنگین هستیم. صدای مادربزرگ ته گوشهایم میچرخد: «فرشتهها سرگرم خانهتکانیاند. گرد و غبار ابرها را میگیرند و فرشهای آسمان را جارو میزنند.»
به زمستانهای تهران فکر میکنم، به کوههای سفید و بلند البرز در زیر آسمانی فیروزهای و به درختان عریان باغمان که به خواب رفتهاند و غرق در رویای بازگشت پرندگان مهاجرند…
■ خاطرههای پراکنده
• گلی ترقی
• انتشارات نیلوفر