این فکر روزی به سرم زد که دندانهای مصنوعی تازهام را گرفتم. صبح آن روز را خوب به خاطر دارم. حدود ساعت یک ربع به هشت درست بموقع و قبل از اینکه بچهها پیشدستی کنند از رختخواب بیرون پریدم و خودم را به حمام رساندم. یک صبح سرد و زنندهء ماه ژانویه بودو آسمان گرفته و خاکستری رنگش به زردی میگرایید. از پنجرهء گرد حمام بیرون را میدیدم. ده حیاط و پنج چمنزار با پرچین دورشان و یک وصلهء کچلی در وسط هر چمن. ما اصطلاحا به این باغ پشتی میگوئیم. و در الزمر رُد همهء خانهها همینطوری هستند. با همین باغ پشتی، همین پرچین و همین چمن. با این تفاوت که الان بچهای در آنها بازی نمیکند و وسط چمنها وصلهء کچلی نست.
موقعی که شیر حمام باز بود داشتم زور میزدم با یک تیغ کند ریشتراشی اصلاح کنم. با عکسم در آینه رو در رو بودم و پائین روی رف کوچک دستشویی دندان مصنوعیام در لیوان آب بود. این یک دست دندان مصنوعی موقتی بود و تا موقعی که وارنر دکتر دندانپزشکم یک دست دندان مصنوعی برایم درست میکرد، باید از آن استفاده میکردم…
■ گریز
• جورج اورول
• ترجمه محمود رستمی جم
• انتشارات شقایق