این فکر روزی به سرم زد که دندانهای مصنوعی تازهام را گرفتم. صبح آن روز را خوب به خاطر دارم. حدود ساعت یک ربع به هشت درست بموقع و قبل از اینکه بچهها پیشدستی کنند از رختخواب بیرون پریدم و خودم را به حمام رساندم. یک صبح سرد و زنندهء ماه ژانویه بودو آسمان گرفته و خاکستری رنگش به زردی میگرایید. از پنجرهء گرد حمام بیرون را میدیدم. ده حیاط ادامه ...
معلم مدرسه دهکده را ترک میکرد و اهل ده همگی از رفتن او غمگین بودند. آسیاب «کرس کامب»، اسب و گاری کوچک خود را که سایبانی از کرباس سپیدرنگ داشت به او قرض داده بود تا اسباب و اثاثیه خود را به مقصدی که شهری در فاصلهء بیست مایلی بود، ببرد. این ارابهء کوچک برای وسایل معملم مناسب بود. در گذشته اولیای مدرسه تا حدودی خانه معلمها را مجهز میکردند ادامه ...