غروب گرم یکی از روزهای اوائل ژوئیه جوانی از اتاق کوچک خود که آن را از ساکنان پس کوچهء «س.» اجاره کره بود، به کوچه گام نهاد و آهسته با حالتی تردیدآمیز به سوی پل «ک.» روان شد.
هنگام گذشتن از پلهها از برخورد با صاحبخانه خود در امان مانده بود. اتاق کوچک او درست زیر سقف خانهء بلند پنجمرتبهای واقع شده بود و بیشتر به گنجه میمانست تا به محل اقامت. این اتاق کوچک را با ناهار و خدمتکار اجاره کرده بود. صاحبخانهاش زیر پلکان او، در آپارتمانی جداگانه منزل داشت و جوان مجبور بود برای رفتن به خیابان هربار از کنار آشپزخانه صاحبخانه که در آن همیشه رو به پلهها باز بود بگذرد.
هربار که از آنجا میگذشت احساس ترس و ناراحتی شدیدی میکرد که موجب شرمندگیاش میشد و از این احساس خطوط چهرهاش در هم میرفت. جوان به خانم صاحبخانه بدهکاری بسیار داشت و از برخورد با او میترسید. اما نه اینکه خیلی ترسو و کمرو باشد بلکه درست بعکس آن بود و فقط از چنی پیش دچار حالتی عصبی و نوعی ناراحتی شده بود که به مالیخولیا میمانست…
■ جنایت و مکافات
• فیودور داستایفسکی
• ترجمه مهری آهی
• انتشارات خوارزمی