از پی هفت سال خشکسالی، اینک دیوانه سه روز بود مدام میبارید و طوبی با جارو به جان حوض افتاده بود تا لجن چسبانک و خشکیده هفت سال را از دیوارههایش بتراشد و سطل آب را به پاشویه بریزد تا به باغچه برود و باغچه را پر کند، و خاک، خاک تشنه در اسارت رویای آب اینک در رحمت آب غرق شود.
دو زن حاج مصطفی از پشت پنجره به بیوهء هجده ساله مینگریستند. زن بزرگتر، عاقلتر و موذیتر در هراس این اندیشه بود که اگر حاجی ناگهان و بیخبر بیاید و بیوه نیمهلخت را در حوض ببیند چه خواهد شد. زن کوچکتر ساده و بچهگانه بود و در وسوسه که به طوبی ملحق شود و حوض را بشوید. زن بزرگتر پنجره را گشوده بود تا طوبی را صدا کند. زن دست از کار کشید و به سوی او برگشت. گرم کار بود و اگر باران نبود عرق از سراپایش جاری میشد، زن بزرگتر گفت که این طور نیمهلخت حوض شستن کار خوبی نیست، اگر مردی بیاید، حاجی بیاید یا دیگری… طوبی لبهایش را به هم فشرد و دوباره سرگرم شد. دیگر کار اما به دلش نمیچسبید. ایستاد و به دور و برش نگاه کرد. تا آنجا که امکان داشت تمیز شده بود. بیش از این امکان نداشت…
■ طوبا و معنای شب
• شهرنوش پارسیپور
• انتشارات اسپرک