گاهی اوقات حیران میمانم، نمیدانم این خاطرات را از اول شروع کنم یا از اخر، به عبارت دیگر از تولد خودم یا از مرگم. قبول دارم، رسم و راه رایج این است که آدم از تولد شرع کند. اما دو نکته باعث شد روش متفاوتی پیش بگیرم: نکتهء اول این که، اگر بخواهیم دقیق حرف بزنیم، من نویسندهای فقید هستم، اما نه به معنای آدمی که چیزی نوشته و حالا ادامه ...
لیتوما همین که زن سرخپوست را بر درگاه کلبه دید حدس زد چه میخواهد بگوید. زن به راستی همان چیزها را میگفت اما به زبان کچوا مِن و مِن میکرد و در همان حال کف در دو گوشه دهان بیدندانش جمع شده بود. «توماسیتو این زنکه چه میگوید؟» «من که سر در نمیآرم، گروهبان» مامور گارد شهری به زبان کچوا و با حرکات سر و دست به زن حالی کرد ادامه ...
اکنون تنها مینشیند و به یاد میآرد. بارها و بارها شبح توماس آرویو، زن ماهسیما و گرینگوی پیر را میبیند که از پنجرهاش میگذرند، اما اینان روح نیستند، تنها تمامیِ گذشتهء دور خود را فرا خواندهاند، با این امید که او نیز چنین کند و به ایشان پیوندد. اما برای او این کار زمانی بس دراز میطلبید. نخست میبایست نفرت از توماس آرویو را از دل میشست که به او ادامه ...
از درگاه لاکرونیکا سانتیاگو بی هیچ عشق به خیابان تاکنا مینگرد: اتومبیلها، ساختمانهای ناموزون و رنگباخته، چهارچوب پرزرقوبرق پوسترها شناور در مهف نیمروز خاکستری. دقیقا در کدام لحظه پرو خود را به گا… داده بود؟ پسران روزنامهفروش از لای اتومبیلهایی که پشت چراغ قرمز چهارراه ویلن ایستادهاند قیقاج میروند و روزنامههای عصر را جار میزنند، و او آرام آرام به سوی کولمنا میرود. دست در جیب، سر فروافتاده، در حلقهء ادامه ...
آگهی را در روزنامه میخوانی. چنین فرصتی هر روز پیش نمیآید. میخوانی و باز میخوانی. گویی خطاب به هیچکس نیست مگر تو. حتی متوجه نیستی که خاکستر سیگارت در فنجان چایی که در این کافهء ارزان کثیف سفارش دادهای میریزد. بار دیگر میخوانیش، «آگهی استخدام: تاریخدان جوان، جدی، باانظباط. تسلط کامل بر زبان فرانسهء محاورهای.» جوان، تسلط بر زبان فرانسه، کسی که مدتی در فرانسه زندگی کرده باشد مقدم است… ادامه ...