لیتوما همین که زن سرخپوست را بر درگاه کلبه دید حدس زد چه میخواهد بگوید. زن به راستی همان چیزها را میگفت اما به زبان کچوا مِن و مِن میکرد و در همان حال کف در دو گوشه دهان بیدندانش جمع شده بود.
«توماسیتو این زنکه چه میگوید؟»
«من که سر در نمیآرم، گروهبان»
مامور گارد شهری به زبان کچوا و با حرکات سر و دست به زن حالی کرد که آهستهتر حرف بزند. زن همان صداهای نامفهوم را تکرار کرد که در گوش لیتوما طنین موسیقی بدوی را داشت. یکباره حوصلهاش سر رفت.
«دارد چه میگوید؟»
معاونش زیر لب گفت «این طور که پیداست شوهرش گم شده. چهار روز پیش.»
لیتوما لندلندکنان گفت: «به عبارت دیگر گمشدهها میشوند سه نفر.»
و احساس کرد عرق بر صورتش میدود. «حرامزادهها.»
«حالا باید چه کار کنیم، گروهبان؟»
«حرفهاش را ثبت کن.» لرزهای بر مهرههای پشت لیتوما دوید.
«وادارش کن هرچه میداند بگوئید.»
مامور گارد شهری با صدای بلند گفت «آخر اینجا چه خبر شده؟ اول آن لالی، بعد آن مردکهء زال، حالا هم یکی از سرکارگرهای جاده. این که نشد وضع، گروهبان».
شاید که این وضع نمیشد، اما در هر حال داشت پیش میآمد…
■ مرگ در آند
• ماریو بارگاس یوسا
• ترجمه عبدالله کوثری
• انتشارات آگاه