هنگامی که ک. از راه رسید، دیری زا شب گذشته بود. دهکده زیر برف فرو رفته بود. تپهء قصر پنهان بود، پوشیده در مه و تاریکی، کورسویی هم نبود که نشان دهد قصری آنجا است. ک. روی پل چوبی که از جاده به دهکده میخورد مدتها ایستاد و به فضای تهی و وهمناکِ بالای سرش خیره ماند.
سپس به جستوجوی منزلی برای شب رفت. مهمانخانه هنوز بیدار بود. هرچند مهمانخانهدار اتاقی برای اجاره دادن نداشت و از این مهمانِ دیرآمده تعجب کرده و برآشفته بود، حاض شد بگذارد ک. روی جوال کاهی در تالار بخوابد. ک. پیشنهاد را پذیرفت. چند تا دهقان هنوز سرِ آبجوهاشان نشسته بودند، اما او نمیخواست با کسی حرف بزند. خودش رفت و جوال کاه را از اتاق زیر بام آورد و کنار بخاری دراز کشید. کنج گرمی بود، دهقانها آرام بودند، او باز کمی آنها را با چشمهای خستهاش ورانداز کرد و زود خواب رفت.
ولی چیزی نگذشت که بیدارش کردند. جوانی، رخت شهری پوشیده، با چهرهء بازیگرها، چشم باریک و ابرو پرپشت، همراه مهمانخانهدار کنارش ایستاده بود. دهقانها هنوز تو اتاق بودند، و چندنفری صندلیهاشان را برگردانده بودند تا بهتر ببینند و بشنوند. جوان از اینکه ک. را بیدار کرده بسیار مودبانه عذر خواست، خودش را پسر کاخدار معرفی کرد…
■ قصر
• فرانتس کافکا
• ترجمه امیر جلالالدین اعلم
• انتشارات نیلوفر