هنگامی که ک. از راه رسید، دیری زا شب گذشته بود. دهکده زیر برف فرو رفته بود. تپهء قصر پنهان بود، پوشیده در مه و تاریکی، کورسویی هم نبود که نشان دهد قصری آنجا است. ک. روی پل چوبی که از جاده به دهکده میخورد مدتها ایستاد و به فضای تهی و وهمناکِ بالای سرش خیره ماند. سپس به جستوجوی منزلی برای شب رفت. مهمانخانه هنوز بیدار بود. هرچند مهمانخانهدار ادامه ...
وقتی که کارل راسمان – پسر بیچارهء شانزدهسالهای که دختر خدمتکاری گولش زده، از او آبستن شده بود و بهمین خاطر پدر و مادرش او را روانهء آمریکا کرده بودند – بر عرشه کشتی که آهسته وارد بندر نیویورک میشد ایستاده بود، درخشش ناگهانی خورشید، انگار مجسمهء آزادی را روشن کرد، طوری که کارل، گرچه مدتی پیش متوجه مجسمه شده بود، ولی آن را در پرتو تازهای دید. بازوی شمشیر ادامه ...
یک روز صبح، همینکه گره گور سامسا از خواب آشفته ای پرید، در رختخواب خود به حشره تمام عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده بود و تنش مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد ملتفت شد که شکم قهوه ای گنبدمانندی دارد که رویش را رگه هایی به شکل کمان تقسیم بندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود ادامه ...