اولین و آخرین ازدواج من درست دو روز قبل از عید شکرگزاری به پایان خود میرسید. حتی در حال حاضر نیز آن لحظات را به طور کامل به یاد دارم. آن روز کف اتاق خواب و نزدیک به تخت دراز کشیده بودم و در حالیکه لباس خواب مندرس ولی مورد علاقهام را بر تن داشتم، زیر تخت به دنبال کفش کتانی بخصوصی میگشتم. در آن وقت شوهرم داخل اتاق آمد ادامه ...
هرگز از یاد نخواهم برد روزی را که برای نخستین بار در گردهمآیی بزرگ علمی و فنی فرانسه سخن از سفر بر فراز قاره سیاه گفتم، قارهای ناشناخته و فروپیچیده شده در هالهای از ابهام. در آن روز من برای حاضران در گردهمآیی از دیدنیها و شگفتیهای نهفته در ژرفای جنگلهای قاره سیاه، سخن گفتم. و نیز در همان روز بر ضرورت هوایی بودن این سفر تاکید بسیار نمودم و ادامه ...
میخوای بری؟ کدخدا ایستاد. پاپاخ هم ایستاد. هردو کله را نگاه کردند. کدخدا گفت: «حال ننه رمضان خرابه میبرمش شهر» پنجرهء دیگری باز شد. کلهء مرد دیگری آمد بیرون و گفت: «عصر که حالش خوب بود، نبود؟» کدخدا گفت: «عصر خوب بود. اما حالا دیگه نیست. حالا دیگه حالش خوب نیست. راسی اگه پیرزن بمیره. چه کار بکنم؟ ها؟ اسلام، چه کار بکنم. پسره را چه کار بکنم؟» اسلام گفت: ادامه ...
اندرمعارفه با شخصی موسوم به آقای ووندر یا عمویی که فرصتها را از دست نمیدهد و گیرافتادن شارلوت در دردسری خوفناک و لزوم پیدا کردن شوهر در اسرع اوقات بالاخره یکنفر پیدا شد که به آقای «سافو مادلیس» بگوید: از دو حال خارج نیست، یا در انتخاب اسم اشتباه کرده یا در جنسیت. از جوابی که حضرت والا سافو مادلیس به این یک نفر داد بیخبریم، اما اینرا میدانیم که ادامه ...
شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند میزنم، ایندفعه نوبت توست. کی باور میکرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلان دوربین خشکمان زد. حالا میفهمم که همه یکجور تعجب نمیکنند. جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد. مامان چشمهایش دودو میزد و به نوبت به من و تو نگاه میکرد که ادامه ...
ماتم مرگ مادرم را داشتم که پاییز مرده بود و تمام زمستان را در روستا مانده بودیم، تنها با کاتیا و سونیا. کاتیا دوست قدیمی خانوادهءمان بود و پرستار ما، که هردومان را بزرگ کرده بود و من از وقتی چیزی به یاد داشتم او را در کنار خود دیده و دوستش داشته بودم. سونیا خواهر کوچکم بود. زمستان در خانهی قدیمی ما، در روستای پاکروسکایا، غمانگیز و سیاه بود. ادامه ...
شاید همه چیز با مرگ ناصری آغاز شد. دیشب مغزش از کار افتاد. «ملاقات ممنوع» روی در را برداشتهاند، هیچ ملاقاتکنندهای نیست. عبدالناصر ناصری آرام روی تخت خوابیده، لولهها از بینیاش گذشتهاند، و تصویر مونیتور سمت راستش میپرد. نورهای عمودی پنجره که به سختی از لای پردهی ضخیم میگذرند، او را قطعه قطعه نشان میدهند. دو دستش را روی سینهاش گذاشتهاند، با چشمهای بسته، خط ابروهای ملایم، مژههای تابیدهی بلند، ادامه ...
جمعه، ۵ جولای ۲۰۱۳ صبح یک کُپه لباس یه طرف خط آهن بود. یه لباس آبی روشن -شاید یه پیراهن- قاطیِ یه سری چیزای کثیف دیده میشد. شاید آت و آشغالای رو ساحل -مثل تیکههای چوب پنبه- لابهلاش گیر کرده بود، باید مهندسایی که رو این بخش از خط آهن کار میکردهن، جا گذاشته باشنش. از اینا اینجا زیاد پیدا میشه، شایدم چیز دیگهای باشه. مادرم برا همین بهم میگفت ادامه ...
ضربه چنان محکم بود که من فقط سیزده سال بعد توانستم از جا برخیزم. در حقیقت این ضربهای معمولی نبود و برای اینکه ضربه مرا از پا در اندازد، آنها همه نیرویشان را بکار گرفته بودند. امروز بیست و ششم اکتبر سال ۱۹۳۱ است. از ساعت هشت صبح مرا از سلولم در زندان دادگستری پاریس که یکسال است در آنجا زندانی هستم بیرون آوردهاند. امروز صورتم را صاف تراشیدهام و ادامه ...
در واپسین روشنیهای روز به حاشیهء زمینهای مرتفع کنار دریا رسید. وقتی بیشه را زیر پای خود دید میخواست از سبکباری و تسلی خاطر فریاد بکشد. میخواست خود را روی چمنهای کوتاه و انبوه رها کند و به تماشای این سیاهی غلیظ و تسلی بخش که کمتر امید دیدن آنرا داشت بپردازد. این تنها وسیلهای بود که میتوانست دلدرد او را که در راهپیمائیهای متزلزلش هنگام فرودآمدن از تپه دردناکتر ادامه ...