ژیل دوفرن میگوید، «پاییز… معرکهای است»، همه حرفش را تصدیق میکنند، لبخند میزنند، آسمان آبی تیره گرمایی تابستانی را بر سرشان فرو میپاشد. -من از دیگران چه کم دارم؟- نگاهشان را با تصویر فوقالعاده زیبایی که در مجلههای پلزیردوفرانس و ووتر مزون چاپ شده است نوازش میدهند: مزرعهای که آن را بزخری کردهایند – البته، بزی چاق و چله = و ژان شارل بابت بازسازی و تزئینش بقدر قیمت صد ادامه ...
اینجا دریا به انتها میرسد و خشکی آغاز میشود. شهر در زیر باران است و منظرهاش تار دیده میشود، آب رود گلآلود است، ساحلهای رود زیرِ آب رفته است. کشتیِ سیاهرنگ هایلند بریگید از مسیر تیرهء رود بالا میآید و میخواهد در اسکلهء آلکانتارا لنگر بیندازد. این کشتی بخار انگلیس، که متعلق به رویال میل لاین است، دائما در بین لندن و بوئنوس آیرس در رفت و آمد است، و ادامه ...
وقتی که کارل راسمان – پسر بیچارهء شانزدهسالهای که دختر خدمتکاری گولش زده، از او آبستن شده بود و بهمین خاطر پدر و مادرش او را روانهء آمریکا کرده بودند – بر عرشه کشتی که آهسته وارد بندر نیویورک میشد ایستاده بود، درخشش ناگهانی خورشید، انگار مجسمهء آزادی را روشن کرد، طوری که کارل، گرچه مدتی پیش متوجه مجسمه شده بود، ولی آن را در پرتو تازهای دید. بازوی شمشیر ادامه ...
وقتی ژونا کاردا شاخه نارون را به زمین کشید، سگ های سِربِر یکجا شروع کردند به عوعو و مردم را به ترس و وحشت انداختند، چون از زمان های قدیم مردم اعتقاد داشتند که هر وقت سگها پارس کنند دنیا به آخر می رسد، و سگها تا آن موقع صدایی از خود درنیاورده بودند. حالا دیگر کسی یادش نیست که منشاء این خرافه ریشه دار یا اعتقاد استوار از کجاست… ادامه ...