پانزده ژوئن ۱۷۶۷ آخرین روزی بود که برادرم کوزیمو لاورس دوروندو با ما گذراند. این روز را چنان به یاد دارم که انگار دیروز بود. در ناهارخوری خانهمان در اومبروزا نشسته بودیم. شاخههای پربرگ بلوط بزرگ باغ از پنجره دیده میشد. نیمروز بود. خانوادهء ما، به رسم قدیمی، همیشه در این ساعت ناهار میخورد. ناهار بعد از ظهر، شیوهای که در بارولنگار فرانسه باب کرده بود و همهء اشراف آن ادامه ...
اگر همکار محبوب خودم دکتر وایشهولتز را که در دانشکده سوربن با هم بودیم به حساب نیاورم، دوتا سرکار استواری که جلو من سینه سپر کرده بودند اولین آلمانیهائی بودند که میدیدم… دوتائی دوش به دوش تو درگاهی مستراح ایستاده بودند. چنان که انگار آن میان قابشان کردهاند. چشمهای زاغ و صورت گلبهی داشتند.هیچ کدام هنوز پشت لبشان سبز نشده بود. یکیشان چانه فرورفته دشات، یکیشان پوزه تیز پیشآمده. سن ادامه ...
به تو میگویم حیوان نیست! صدای پارس سگ را گوش بده! باید یک آدم باشد.» زن به تیرگی سیرا چشم دوخت. مردی که به رسم سرخپوستان نشسته بود و غذا میخورد، و بشقاب سفالی زمختی در دست راست و سه تکه تورتیلا در دست دیگر داشت، گفت: «اگر سربازها باشند چه؟» زن پاسخی نداد، همه حواسش به بیرون کلبه بود. سمضربهء اسبها در معدن سنگ نزدیکدست طنینانداز میشد. سگ دوباره ادامه ...
خیلی وقته خفهخون گرفتهم و صدام در نیومده. الان یواش یواش داره میشه شیش ماه. باورت میشه. تازه اینش مهم نیست. مهم اینه که دیگه دارم خفه میشم. اگه هیچی نگم دق میکنم. میترکم. منفجر میشم. دلم میخواد هرچی تو دلمه برات بریزم بیرون. خودت که میدونی، من آدمی نبودم که چیزی رو تو دلم نگه دارم. هرچیزی رو هرجا میگم. حتی بعضی چیزها دربارهء زندگی خصوصیمو که هیچ خری ادامه ...
باران هنگامه کرده بود. باد چنگ می انداخت و می خواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر می کشید می آمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشته های باران آسمان تیره را به زمین گل آلود می دوخت. نهرها طغیان کرده و آب از هر طرف جاری بود. دو مامور تفنگ به دست، ادامه ...
گوستاو آشنباخ، یا آنگونه که او را از جشن پنجاهمین سال تولدش رسما مینامیدند، فن آنباخ، در بعدازظهر روزی از بهار سال ۱۹۰۰ که برای چندین ماه به قارّهء ما چهرهای خطرناک نشان داد، از منزلش در خیابان پرینتس رگنت مونیخ برای گردشی نسبتا طولانی به راه افتاد. با اعصاب خسته از کار پیش از ظهر، کاری سخت و خطیر، که هم اینک بیشترین احتیاط، مراقبت و پشتکار را با ادامه ...
سیفلیس این جورییه دیگه. همیشه در حرکته. اگه به حال خودش بذارینش فریاد آدمو به آسمون می رسونه و هزار جور درد بی درمون دیگه به جون آدم میندازه. برای همینه که آدم همیشه باید تو جاده مواظب باشه بلایی از طرف زن ها سرش نیاد. این قانون اوله. از پائولو آفونسو بگیر تا جاهای خیلی خیلی دور دیگه، به خصوص شبا که آدم تو این جاده های کثافت مالرو ادامه ...
در مدرسه، هرگاه صحبت به جنگ ژاپن و روسیه کشیده می شد، کی یو آکی ماتسوگائه از صمیمی ترین دوست اش شیگه کونی هوندا می پرسید که چه قدر از وقایع آن زمان را به یاد می آورد. چنین می نمود که پرده ای از ابهام بر حافظه ی شیگه کونی کشیده شده باشد، چرا که او فقط می توانست – و البته آن هم به سختی – به خاطر ادامه ...
مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز، نمی دانم. تلگرامی به این مضمون از خانه سالمندان دریافت داشته ام! «مادر،درگذشت.تدفین فردا.همدردی عمیق». از تلگرام چیزی دستگیرم نشد. شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده باشد. نوانخانه پیران در «مارنگو» هشتادکیلومتری الجزیره است. ساعت دو سوار اتوبوس خواهم شد و بعد از ظهر به آنجا خواهم رسید. به این ترتیب می توانم شب را در کنار جاده بیدار بمانم و فردا عصر مراجعت ادامه ...
آورده اند که در اواسط ماه مارس شاهراهی که از شهر جاوید رم به شهر کوچک وزیبای کاپوا میرود، بار دیگر بر روی مسافران گشوده شد. اما این سخن بدان معنا نیست که عبور و مرور در این شاهراه در دم به وضع عادی بازگشت. زیرا، طی چهار سال گذشته هیچ یک از راه های جمهوری آن امنیت و تردّدی را که از راههای روم انتظار میرفت به خود ندیده ادامه ...