باراباس از راه دریا به خانه آمد و عضو خانواده شد، کلارای کوچک با خط زیبا و ظریف خود این واقعه را ثبت کرد. از همان زمان خود را عادت داده بود تا تمامی وقایع مهم را ثبت کند، بعدها، زمانی که سخن نمیگفت، رویدادهای کم اهمیتتر را هم ثبت میکرد، و حتی حدس هم نمیزد که پنجاه سال بعد محتوای دفترجههای خاطراتش خاطرههای گذشته را تازه سازند و بیش ادامه ...
نخستین روز آفتابی بهار، رطوبت زمستانی انباشته در خاک را بخار میکرد و به استخوانهای پوک پیرانی که بیرون ریخته بودند و در کورهراههای کژ و کوژ باغ قدم میزدند، گرما میداد. فقط پیرمرد افسرده در بستر مانده بود. وقتی چشمهاش جز بختک چیزی نمیدید و گوشهاش بر غوغای مرغان باغ بسته بود، آوردنش به هوای آزاد سودی نداشت. خوسفینا بیانچی بازیگر سابق تئاتر، با همان یکتا پیرهن ابریشمی بلندی ادامه ...
من در یک روز سهشنبه در پاییز ۱۸۸۰ در سانفرانسیسکو، در خانهء پدربزرگ و مادربزرگِ مادریام، به دنیا آمدم. آنگاه که در آ« خانهء چوبین هزارتو مادرم نفسزنان زور میزد، قلب پرتپس و استخوانهای از جا در رفتهاش در کار بازکردن راهی برای بیرون آمدن من بودند. زندگی وحشیصفت محلهء چینیها در بیرون خانه در جوش و خروش بود، و دراین حال عطری فراموشنشدنی از غذاهای ناچشیدهء سرزمینهای دور را ادامه ...