فکر کنم که از دکتر فیشر بیشتر از هر مرد دیگری که میشناختم بدم می آمد، درست هم آنگونه که دخترش را بیشتر از هر زن دیگری دوست داشتم. اصلا آشنایی من و این دختر چیز غریبی بود، چه رسد به ازدواج کردن. آنالوئیز و پدر میلیونرش در عمارت سفید بزرگی به سبک کلاسیک زندگی میکردند که در کنار دریاچه ورسوای ژنو قرار داشت… ■ ضیافت (دکتر فیشر ژنوی) ادامه ...
چند شاخه گل ارکیدهی صورتی میخرم و آنها را روی صندلی عقب ماشین می اندازم. میروم فرودگاه.ته افق، خورشید روی آسفالت جادهی کرج جان میکند. نُه سال پیش که مهرداد رفت آمریکا من و او دوسالی بودکه در رشته فلسفهی دانشگاه تهران قبول شده بودیم. مهرداد آنقدر با pen friend اش نامه نگاری کرد که پاک عاشق اش شد… ■ روی ماه خداوند را ببوس • نوشته مصطفی مستور • ادامه ...
وقتی ژونا کاردا شاخه نارون را به زمین کشید، سگ های سِربِر یکجا شروع کردند به عوعو و مردم را به ترس و وحشت انداختند، چون از زمان های قدیم مردم اعتقاد داشتند که هر وقت سگها پارس کنند دنیا به آخر می رسد، و سگها تا آن موقع صدایی از خود درنیاورده بودند. حالا دیگر کسی یادش نیست که منشاء این خرافه ریشه دار یا اعتقاد استوار از کجاست… ادامه ...
گفتم: با من کار دارن مشد عباس؟. پیرمرد سرش را تکان داد: «آره آقاجان». از اتاق معلم ها که درآمدم، گفت: «آقای مدیر فرمودن تشریف ببرین اتاقشون.» هوای سرد راهرو خورد به صورتم، بعد سروصدای بچه ها را از تو حیاط شنیدم. اتاق مدیر، ته راهرو بود، راهرو دراز و نیم تاریک. تلفن تو اتاق مدیر بود. تلفن که می زدند مدیر جواب می داد. چند بار گفته بود :«بعضی ادامه ...
وقتی یازده سالم بود، خوکم را شکستم تا به دیدن فاحشه ها بروم. خوک من یک قلّک چینی براق به رنگ استفراغ بود که از شکاف روی پشتش سکه ها را می بلعید اما آن ها را بیرون نمی داد. پدرم این قلّک یک طرفه را به این دلیل انتخاب کرده بود که باطرز فکرش جور در می آمد: پول برای نگه داشتن درست شده نه خرج کردن … ادامه ...
پشت همین میز چوبی شهادت می دهم که دکتر نون مُرد، مُرد، مُرد. وقتی او می مُرد، برگ های زرد و سرخ از شاخه های تنومند فرزندانش فرو می بارید، وصدای گوش نواز خوانندهء محبوبش، دلکش، با جیک جیک صدها گنجشک و عطر صابونی که دوای درد بوی بد پیری نبود،درهم آمیخته بد. بله وقتی او می مُرد، غروب بود… ■ دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد ادامه ...
در سن دوازده سالگی به آدمی تبدیل شدم که حالا هستم، در روزی دلگیر و سرد در زمستان ۱۹۷۵، آن لحظه خوب یادم هست که پشت دیواری سست و گلی کز کرده بودم و دزدکی به کوچه کنار مسیل یخ بسته نگاه می کردم. ازآن روز زمان زیادی می گذرد، اما حالا متوجه شده ام این که می گویند گذشته فراموش می شود، چندان درست نیست. چون گذشته راه خود ادامه ...
شب. پنجره ی رو به خیابان ِ آپارتمانی در طبقه ی چهاردهم برج مسکونی خاوران ناگهان باز شد و مردی -اسمش دانیال- انگار کله اش را آتش زده باشند، رو به خیابان جیغ کشید: اون پایین دارید چی کار می کنید؟ با شما هستم! با شما عوضی ها که عینهو کِرم دارید تو هم می لولید. چی خیال کردید؟ همتون، از وکیل و وزیر گرفته تا سپور و آشپز و ادامه ...
خدای عزیز، اسم من اسکار است. ده سال دارم. من گربه، سگ و خانه را آتش زدم (فکر میکنم که حتی ماهی قرمزها را هم کباب کردم) و این اولین نامه یی است که برایت می نویسم. چون که تا حالا به خاطر درس و مشق وقتش را نداشتم. قبل از هر چیز بگم که من از نوشتن وحشت دارم. مگر این که مجبور باشم.چون که نوشتن دسته گل است. ادامه ...
توفانی بود. نمی دانم در زمان کودکیم جمعیت پال چقدر بود. ولی در جائی که آدمی در تصمیم گیری هیچ نقشی ندارد دانستن میزان جمعیت چه ارزش دارد. در پال، همیشه بادهای سختی – تقریبا به رنگ سفید – از چهارسو می وزید و کُرک بال موجودات ناشناخته را در هوا می پراکند. تابستان، نجوای مرموز رودخانه های آکنده از جلبک های زنده بود… ■ رژه برخاک پوک • شمس ادامه ...