ماجرا بدینسان آغاز شد در تاریکی شب، به تخته سنگی که با جاده مالرو چندان فاصلهای نداشت، مردی مسلح در کمین نشسته بود. کمر قتل مرد جوانی را بسته بود که آن مرد دیر یا زود از آنجا میگذشت. مرد، پنجتیر انگلیسی خود را روی زانوهایش گذاشته بود. بیصبرانه انتظار میکشید… نیمههای شب صدای سم اسبی که معلوم بود چهارنعل در حرکت است. از فاصلهای نه چندان دور بگوشش خورد. ادامه ...
به درونم نظر میافکنم و به خود میلرزم. نیاکانم از جانب پدری برروی آب دزدان دریایی خونخوار بودند، و در خشکی جنگاور. نه ترسی از خدا داشتند و نه از انسان. از جانب مادری، نیاکانم کشتکاران پاکنهادی بودند که تمام روز را با صداقت برروی خاک خم میشدند، بذر میپاشیدند، با اعتماد منتظر باران و خورشید میماندند، میدرویدند، و به هنگام عصر بر سکوی درگاهی خانهشان مینشستند، بازوانشان را بغل ادامه ...
از در که وارد شدم سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام کنم. همینطوری دنگم گرفته بود قد باشیم. رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد نگاهش لحظهای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که مینوشت تمام کرد و میخواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشتهب ودم. حرفی نزدیم. رونویس را با کاغذهای ضمیمهاش زیر و رو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و ادامه ...
عمارتی کمارتفاع و خاکستری رنگ و تنها دارای سی و چهار طبقه، بالای در اصلی، کلماتی از قبیل: «کارخانه مرکزی جوجهکشی لندن» و «مرکز تربیتی» و روی یک سپر، شعار دولت جهانی: «همبستگی، همسانی، ثبات». سالنی وسیع در طبقهء همکف، رو به شمال قرار داشت. نور تند و باریکی که برغم تابستان آنسوی شیشهها و گرمای گرمسیری خود سالن، سرد بود، از پنجره به درون خیره میشد، حریصانه به دنبال ادامه ...
شده بود یک انار یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشهی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش میداشت و تکانش میداد میتوانست صدای به هم خوردن دانههای خشکش را بشنود. بوی ماندگی را در بینیاش احساس میکرد. بوئی ترش و شیرین که بر هوا میماسید آن را سنگین میکرد و مانند لایهای از عرق بر پوست او مینشست. دلش میخواست از جایش ادامه ...