پائولو آن شب نیز حاضر میشد تا از خانه خارج شود. مادرش در اتاق خود، که مجاور اتاق او بود میشنید که او دزدکی در حال حرکت است. شاید منتظر این بود که مادر چراغ را خاموش کند و به رختخواب برود تا او بتواند با خیال راحت خانه را تکر کند. مادر چراغ را خاموش کرد، ولی به رختخواب نرفت، پشت در نشسته بود. دستهای خود را که شبیه ادامه ...
بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهائی خود شد: تپههای شنی، اقیانوس، هزاران پرندهء مرد در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگ زده، و گاهی چند علامت تازه: استخوانبندی یک نهنگ به خشکی افتاده، جای پاها، یک رج قایق ماهیگیری در دوردست، آنجا که جزیرههای «گوانو» در سفیدی با آسمان همچشمی میکردند. قهوهخانه روی پایههای چوبی، میان ماسهزار، بنا شده بود. جاده از صدمتری میگذشت: صدای آن ادامه ...
کالسکهء کوچک نسبتا قشنگی از میان در بزرگ میهمانسرای شهری دورافتاده وارد شد. از آن نوع کالسکههایی بود که معمولا مورد استفادهء مجردها قرار میگیرد – سرهنگهای بازنشسته، سروانها، ملاکینی که صدتا یا در این حدود رعیت دارند- در واقع کسانی که اعیان میانحال نامیده میشوند. سرنشین این کالسکه جنتلمنی بود که مطمئنا به زیبایی آدونیس نبود، ولی ظاهرش چندان نامقبول هم نبود. نه خیلی چاق بود، نه لاغر. نه ادامه ...
ایلیا ایلیچ ابلوموف، یک روز صبح در آپارتمان خود واقع در یکی از عمارتهای بزرگ خیابان گاراخووایا، که شمار ساکنان آن از جمعیت یک شهر مرکز ناحیه چیزی کم نداشت روی تخت در بستر خود آرمیده بود. مردی بود سی و دو سه ساله و میانبالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشهای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون ادامه ...
از قرار معلوم احتمال عزیمت به این سفری که چند روز است اسبابِ اشتغال خاطر شده روز به روز دارد بیشتر میشود. باید بگویم که با اتومبیل راحتِ آقای فارادی انفرادا عازم هستم و این طور که پیشبینی میکنم در راهِ ناحیهء وِستکانتری مقادیر زیادی از زیباترین مناظر سرزمین انگلستان را به چشم خ واهم دید و پنج بلکه شش روز از محل کارم که همین سرای دارلینگتن باشد دور ادامه ...
کافی است بگویم که من خوآن پابلو کاستل هستم، نقاشی که ماریا ایریبارنه را کُشت. تصور میکنم جریان دادرسی را همه به یاد میآورند و توضیح اضافی دربارهء خودم ضرورتی ندارد. قبول دارم که حتی ابلیس هم نمیتواند پیشبینی کند که انسان چه چیزی را به یاد میآورد و چرا آن را به یاد میآورد. من یکی که هیچ وقت عقیده نداشتهام چیزی به نام حافظهء جمعی وجود داشته باشد ادامه ...
نمیدانم آیا میتوانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دستهای فروافتاده و رخت خوابآوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم میآید به شما پناه بیاورم، در حالی که سخت مرا بغل زدهاید و گرمای تن خود را به من وا میگذارید، گاهی با دو انگشت میانی هردو دست نوازشم کنید و دندههام را بشمارید که ببینید کدامش یک یکم است، و گاه ادامه ...
دامنهء کوههای توروس، از کناره های دریای سفید آغاز میگیرد. این کناره ها، که مدام با لبپرهای سفید و کفآلود کوفته میشوند، نرم نرمک تا تیغه ها و قله ها پیش می رانند. در آسمان دریای سفید، همیشه کپه های سفید ابر سرگردان است. کنارههای دریای سفید هموار و گسترده، و خاکش رسدار است. این خاکها چنان براق و هموارند که انگار صیقل خوردهاند. خاک رسدار و نرم است، مثل ادامه ...