پس بالاخره تکلیف چیه، ها؟ من بودم، الکس، و سه تا شَخیلم، پیت، جورجی و دیم. با اون دیمِ دیمصفت تو میلکبار کورووا نشسته بودیم و دوگوله رو به کار انداخته بودیم ببینیم توی یه شب سرد زمستونی که آسمون گرفته و سوز گداکشی داشت، ولی کلاً خشک بود، چی کار میشد کرد. میلکبار کورووا دنجکدهای بود که شیر بِ عَ لاوه میف روخت. افسوس که شاید فراموش کرده باشید ادامه ...
در روزگاران قدیم، در قرنها پیش، در شهری که سه حضار ضخیم بر گرد خود داشت، در شهر نجات که چون هدیه خداوند به زمین بود، پیرمردی تهیدست در غبار سرخ و زردرنگ یک غروب تابستان با زندگی بدرود میگوید. او آنقدر پیر و چهرهاش پرچین و چروک بود که به دیوارهای آجری زردرنگ میمانست که دورتادور شهر را مانند کمربندی سهلا در بر گرفته بودند. احمد زندگی را ترک ادامه ...
سگ خاکستریرنگی بود که یک خال در گوشهء راست پوزهاش و موهای حناییرنگ در دورِ بینیاش داشت. این، او را به تابلوی بساط سیگارفروشی نزدیک دبیرستان دوران کودکیام در نیس شبیه میکرد. آن تابلو، سیگارکِش قهاری را نشان میداد، که در زیرش نوشته بودند «سگ سیگاری»… سرش را کمی کج کرده بود و نگاه دقیق و نافذی داشت- از آن نگاههای سگهای ولگردی که در تمام مدتی که آدم از ادامه ...
هرمان برودر غلتی زد و یک چشمش را گشود. در عالم خواب و بیداری نمیتوانست تشخیص دهد کجاست، در تسیوکیف، یا در ارودی آلمانیها؟ حتی لحظهای خود را مخفی در انبار کاه در لیپک تصور کرد. این مکانها هرچند گاهی درذهن او به هم میآمیختند. میدانست در بروکلین است اما صدای فریادنازیها را میشنید. آنها سرنیزه را در کاه فرو میکردند تا او را خارج کنند و او خود را ادامه ...
زمانی در برلین المان مردی زندگی میکرد به نام البینوس. وی ثروتمند ومحترم وخوشبخت بود. یک روز همسرش را به خاطر معشوقهی جوانی ترك کرد؛ عاشق شد، اما کسی به او عشق نورزید،و زندگیاش تباه شد. این تمام داستان است و اگر به خاطر سود و سعادتی که دربیان ان نهفته است نبود،ان را به حال خود رها می کردیم و اگر چه روی سنگ قبرها جای زیادی برای ذکر ادامه ...
ابرهای سپید در آسمان آبی شناورند، بر سبزهزاری سایه افکندهاند که زمین را سراسر پوشانده است، و گاوهایی که میچرند و از چشمانشان آرامشی ژرف میتراود، هیچ معلوم نیست کدام گوشهء دنیاست، و در پایین کودکی که سوار بر اسبی چوبی به افق مینگرد و گونه چپش نمایان است و در چشمانش شبه لبخندی مبهم دیده میشود. این تابلوی عظیم را کدام نقاش کشیده است؟ هیچ کس جز او در ادامه ...
به من بگویید جونا. پدر و مادرم که جونا میگفتند، یا تقریبا جونا میگفتند. میگفتند جان. جونا -جان- اگر سام هم بودم، باز هم همان جونا بودم، نه آن که برای دیگران بدقدم بوده باشم، نه، دلیل آن این است که کسی یا چیزی مرا مجبور کرده است در زمانهای معین در مکانهای معین باشم، حتما و بی برو برگرد. البته این کار من همیشه با انگیزه بوده است، چه ادامه ...
– امروز، روز یکشنبه اوایل ماه آوریل یکهزار و سیصد و سیزده میباشد. یکشنبهایکه از صبح روز خوشی را نوید میدهد. در این روز اهالی پاریس برای اولین بار مشاهده میکنند که سنگفرشهایشان بی گل، و آسمانشان بی ابر است. قبل از ظهر یک کالسکه باشکوه در حلیکه دو اسب چاپک آنرا میکشیدند، از کوچه کاستبگلیون بیرون آمده وارد کوچه راولی شد و در پشت کالسکههای دیگر که تا پشت ادامه ...
اکنون تنها مینشیند و به یاد میآرد. بارها و بارها شبح توماس آرویو، زن ماهسیما و گرینگوی پیر را میبیند که از پنجرهاش میگذرند، اما اینان روح نیستند، تنها تمامیِ گذشتهء دور خود را فرا خواندهاند، با این امید که او نیز چنین کند و به ایشان پیوندد. اما برای او این کار زمانی بس دراز میطلبید. نخست میبایست نفرت از توماس آرویو را از دل میشست که به او ادامه ...
گفتگوی مسخرهای بود: تهیه کنندهء فیلم، خطاب به جوانا، زن جوان، چنین میگفت: «یک موضوع امروزی و در عین حال تکاندهنده میخواهم. جو یک داستان عاشقانه که البته از عشق خشک و خالی فراتر رود. درغیر این صورت، مردم خسته میشوند. یادت باشد که قهرمان زن باید ایتالیایی باشد و مرد امریکایی. مسائل فیلمهای مشترک را هم که میدانی. ببینم جو، دو ماه برایت کافی است؟» – البته، رئیس تهیه ادامه ...