چین بیش از این که یک کشور باشد، یک راز است. خانم مینگ با پشمان تیز، شینیون موجدار، پشتِ خشک و کشیده، نشسته روی چهارپایهاش، روزی به منِ اروپاییِ رهگذر گفت: – ما به اقتضای طبیعت، برادر متولد میشویم و به اقتضای تربیتمان متمایز میشویم. حق با او بود… با وجود این که به چین رفت و آمد داشتم ولی چین از من میگریخت. در هر یک از سفرهایم خاکش ادامه ...
نشسته بودم توی کمینگاهی که شکارپیان واندر اوبو کنار نمکلیس با شاخ و برگ درختان ساخته بودند که صدای کامیون را شنیدیم. اول خیلی دور بود و کسی نمیدانست چه صداییست. بعد صدا برید و ما خداخدا کدیم چیزینباشد، یا فقط باد باشد. بعد کم کم نزدیک شد، و دیگر حرف نداشت، بلندتر و بلندتر، تا با سر و صدای گوشخراش و بلند انفجارهای نامنظم از پشت سر ما رد ادامه ...
برادلی چاکرز، پشت میزش ، ته کلاس …، ردیف آخر …، صندلی آخر نشست. هیچ کس در صندلی کِناری، یا جلویی او ننشسته بود. برادلی جزیره بود! اگر می شد…، می رفت و تو کمد کلاس جا خوش می کرد! در آن صورت، دیگر ناچار نبود صدای خانم ایبل را بشنود. گمان نمی کرد خانم ایبل ککش هم بگزد! شاید او هم، دلش می خواست برادلی جلو دیدش نباشد . ادامه ...
عقربهء بزرگ سیاه هنوز ایستاده استف اما در آستانهء تکانی است که هر دقیقه یک بار به خودش میدهد. این تکانِ جهشمانند دنیا را به حرکت در میآورد. ساعت آرام آرام رویش را برخواهد گرداند. آکنده از یاس، بیزاری و کلافگی، و ستونهای آهنی یکی یکی راهشان را خواهند کشید و خواهند رفت و مثل اطلسهای سرخمیده، تاق ایستگاه را هم با خود خواهند برد. سکو به راه خواهد افتاد ادامه ...
آخرین بارانهایی که نمنم روی زمینهای سرخ و پارهای از زمینهای خاکستری رنگ اکلاهما فرو ریخت، نتوانست زمین ترکخورده را شیار کند. گاوآهنها کرتهء جویبارها را میبریدند و باز میبریدند. آخرین بارانها ذرت را بسرعت رویاند و انبوهی از علفهای درهم و در طول جاده گسترد. اندک اندک زمینهای خاکستری و زمینهای تیرهء سرخ در زیر پوششی سبز نهان شد. اواخر ماه مه رنگ آسمان پرید و ابرها، که زمانی ادامه ...
نور آتش شمال شهر آنقدر بود که او بتواند حروف سردر بنایی را که در اثر بمباران ویران شده بود، بخواند. پس از خواندن نام «سنت هاوس» با احتیاط از پلهها بالا رفت. از یکی از پنجرههای سمت راستِ زیرزمین نوری میتابید. لحظهای ایستاد و کوشید تا پشت شیشههای آلوده به خاک و دود چیزی ببیند، سپس سلانهسلانه در جهت خلاف سایهاش که بالاتر بر دیوار سالمی مدام بزرگ و ادامه ...
بارها یاد آن روز صبح افتادم که اولین نامهء آن ناشناس را دریافت کردم. وقت صبحانه بود که نامه رسید. آن را با تنبلی، مثل وقتی که زمان کُند پیش میرود و باید هرکاری را تا آنجا که میشود کش داد، پشت و رو کردم. دیدم نامهای محلی است و نشانی من روی آن تایپ شده. دو نامهء دیگر هم داشتم که مهر ادارهء پست لندن را داشت، ولی اول ادامه ...
مسیو برژره، استاد دانشکده ادبیات، در دفتر کار خود درسی را درباره کتاب هشتم انهئید آماده میکرد. در اطاق مجاور دفتر او دخترانش آهنگهای دشواری را روی پیانو تمرین میکردند، و طنین صدای روشن و یکنواخت پیانو در اطاق کار میپیچید. اطاق کار مسیو برژره یک پنجره بیشتر نداشت ولی از این پنجرهء بزرگ بجای روشنایی، باد داخل اطاق میشد، زیرا که پنجره بعلت ناهمواری بسته نمیشد، و در روبروی ادامه ...
کلانتر جف مککرتین در کنار همسرش و در بستر خویش در طبقه بالای ساختمان زندان در آندروجونز، مرکز اداری شهرستان جولی، در خواب عمیقی بود که با صدای کوبیدن در اتاق بیدار شد. او خواب سنگینی داشت، و فقط با ی صدای بلند و غیرعادی یا وقتی همسرش او را بشدت تکان میداد، میتوانست پیش از دمیدن آفتاب و رسیدن بامداد از خواب بیدار شود. کلانتر و همسرش در یک ادامه ...
در یکی از کوچههای باریک پشت بازارچه سرپولک چهارراه سیروس، تهران، خانهء قدیمی کوچکی قرار داشت که در آغاز این داستان سی سال از عمر بنای آن میگذشت. خانهای بود یکطبقه از آجر سرخرنگ معروف به بهنازی، که در شمال کوچه قرار داشت. در چوبی آفتابخورده و رنگ و رو رفتهء آن که پردهای جلویش آویخته بود بدون هیچگونه دهلیزی به حیاط وصل میشد. مساحت حیات به زحمت از شصت ادامه ...