باراباس از راه دریا به خانه آمد و عضو خانواده شد، کلارای کوچک با خط زیبا و ظریف خود این واقعه را ثبت کرد. از همان زمان خود را عادت داده بود تا تمامی وقایع مهم را ثبت کند، بعدها، زمانی که سخن نمیگفت، رویدادهای کم اهمیتتر را هم ثبت میکرد، و حتی حدس هم نمیزد که پنجاه سال بعد محتوای دفترجههای خاطراتش خاطرههای گذشته را تازه سازند و بیش ادامه ...
باز به آن تابلوی کوچک نقاشی در قاب سادهاش، چشم دوختهام. قرار است چند روزی به دهکدهء زادگاهم بروم و تماشای این تابلو خاطرات گذشته را به یادم میآورد. این تابلو را مدتها پیش نقاشی کردهام. در این سالها هرگز آن را در نمایشگاهی برای تماشا نگذاشتهام، و هرچند که نقاشی شرمآوری نیست اما هروقت که آشنایانم از ده به دیدنم میآیند در گوشهای پنهانش میکنم. با آنکه اثر هنرمندانه ادامه ...
در تاریک روشن سالن کافه، صاحب آن مشغول چیدن میزها، صندلیها، جاسیگاریها و شیشههای آب گازدار است، ساعت شش صبح است. احتیاج به روشنایی ندارد. خودش هم نمیداند چه میکند. هنوز خواب است. قوانینی بسیار قدیمی جزئیات حرکتهایش را تنظیم میکند، و برای یک بار هم که شده بر نوسان خواستهای انسانی سرپوش مینهد، هر ثانیه راهنمای حرکتی محض است. قدمی به یک سو، صندلی در سی سانتی متری، سه ادامه ...
دو اتاق تو در تو با سقف گچبُری، در طبقهء دوّم یک عمارت کهنهساز- همانست که میخواست. میخواست جائی باشد که ریشهکن شدن درختها و درختچههای باغچه را ببیند و بود. حسن جان، خیس عرق آمده بود و گفته بود: «تاجالملوک خانم پیدا کردم.» رفته بود و دیده بود- همان بود که میخواست. میشد آوار شدن عمارت کلاهفرنگی را ببیند. ببیند که سروِ بلند اسفندیارخان چگونه سرنگون میشود، کدام دست ادامه ...
– «هنوز که این جایی؟ چه کار میکنی؟ لحن سیلوی بد نبود، اما مهربان هم نبود، عصبی بود. ایرنا پرسید: «مگر بناست کجا باشم؟» – «خوب، در کشور خودت!» – «مگر در کشور خودم نیستم؟» البته سیلوی نمیخواست ایرنا را از فرانسه بیرون کند، همین طور نمیخواست این تصور به ایرنا دست بدهد که یک خارجیِ ناپذیرفته است. – «منظورم را فهمیدهای!» – «آره، میدانم، اما یادت رفته که من ادامه ...