… بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچکس از خیابان خالی کنار خانهی تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که بشب بگوید؟ سگها رویای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخ میخک، مهمان رومیزی طلائی رنگ اطاق تو هستند اما گلهای اطلسی شیپورهای کوچک کودکان. عابر در جستجوی پارههای یک رویا ذهن فرسودهاش را میکاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهند نشست و دود دیدگانت را آزار خواهد داد. آنها که تا سپید صبح بیدار مینشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر پارههای تصورش را نمییابد و بخود میگوید که بهمه چیز میشود اندیشید و سگها را نفرین میکند. نفرین پیامآور درماندگی است و دشنام برای او برادریست حقیر…
■ بار دیگر شهری که دوست میداشتم
• نادر ابراهیمی
• انتشارات روزبهان