نه، من آنچه او گفته بود نشنیده بودم. در آن لحظه، ما داشتیم از کنار کامیون غولپیکری میگذشتیم. خیال میکنم کامیون مخصوص حمل میوه و یا مواد خوراکی بود. خیلی مطمئن نیستم. به هر حال، کامیون گرد و خاک وحشتناکی بلند میکرد، به علاوه، چنان سر و صدایی راه میانداخت که نمیتوانستم چیزی بشنوم.
– چی گفتی؟ دیدم که با من حرف میزدی، ولی در اثر سر و صدا یک کلمه هم نفهمیدم.
گمربی با بیحوصلگی نگاهم کرد، بازگوکردن حرفهایی که زده است خستهاش میکند. در حرفزدن دو دل بود. سرانجام تصمیم گرفت:
– از تو پرسیدم که چه چیز فوقالعادهای در بیرون اتومبیل وجود دارد که تو در تمام مدت به آن جا نگاه میکنی.
فورا جوابش را ندادم. ابتدا کلیدهایم را به صدا درآوردم. من عادت دارم که حقلهی آنها را به دست بگیرم، و با آنها بازی کنم. بعد گوش راستم را خاراندم -راست؟- آنگاه، خیلی مطنطن و جدی گفتم:
– دارم از طبیعت لذت میبرم!
■ نقطه ضعف
• آنتونیس ساماراکیس
• ترجمه مرتضی کلانتریان
• نشر آگه