دوم ژانویهی ۱۹۴۲ خبرهای خوب و بدی داشت.
اول خبر خوب: فهمیدم مرا برای خدمت در نظام وظیفه «نامناسب» تشخیص دادهاند و به عنوان بچهسرباز به جبههی جنگ جهانی دوم اعزام نمیشوم. مسأله اصلا بیعلاقگی به وطن نبود چون من جنگ جهانی دومام را پنج سال پیش در اسپانیا جنگیده بودم و یک جفت سوراخ گلوله هم در ماتحتام داشتم که این را اثبات میکرد.
اصلا سر در نمیآورم چرا تیر به ماتحتام خورد. به هر حال، یک داستان جنگی مزخرف بود. به مردم که میگویی ماتحتات تیر خورده، دیگر تو را به چشم یک قهرمان نمیبینند. جدیات نمیگیرند، اما این دیگر اصلا مسألهی من نبود. جنگی که برای باقی آمریکا داشت شروع میشد برای من تمام شده بود.
حالا خبر بد: هفتتیرم یک تیر هم نداشت. سفارشی گرفته بودم و اسلحه لازم داشتم اما موجودی تیرهایم تازه ته کشیده بود. مشتریای که میخواستم آن روز برای اولین بار ملاقاتاش کنم از من خواسته بود با اسلحه سر قرار بیایم، و میدانستم که هفتتیر خالی آن چیزی نیست که مشتریها میخواهند…
■ در رویای بابل
• ریچارد براتیگان
• ترجمه پیام یزدانجو
• نشر چشمه