… بخواب هلیا، دیر است. دود دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بخار پنجرهات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچکس از خیابان خالی کنار خانهی تو نخواهد گذشت. چشمان تو چه دارد که بشب بگوید؟ سگها رویای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد پاره میکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخ میخک، مهمان رومیزی طلائی رنگ اطاق تو هستند اما گلهای اطلسی شیپورهای کوچک کودکان. عابر ادامه ...
اهل خراسان مردم کرد بسیار دیدهاند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بودهاند، خوشایند و ناخوشایند. اما اینکه چرا چنین چشمهاشان به مارال خیره مانده بود، خود هم نمیدانستند. مارال، دختر کُرد، دهنهء اسب سیاهش را به شانه انداخته بود، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیه میرفت. گونههایش برافروخته بودند. پولکهای کهنهء برنجی از کنارههای چارقدش ادامه ...
«شیخ یحیی کندری»، رحمهالله علیه، صاحب تاریخ منصوری، مشهور به رسالهی مصادیقالآثار، شبی در رویایی صادق بر ما ظاهر گشت و آیهی شریفهی «ثُمَّ بَعَثناکُم مِنْ بَعدِ مَوْتکُم لَعلَّکُم تَشکُرون» تلاوت نمود و گفت: همچنان که خداوند در این آیه وعده فرموده، اینک ما به هیات همچون شمایی به جهان خاکی بازگشتهایم تا در محشر صغرایی که به وقت قرائت حادث میشود، مصادیقالآثار هم بدین هنگام کتابت کنی تا وقایع ادامه ...
… بر شانه راستش مینویسد: فکر میکند: «هیچ خلاص و نجاتی ندارم مگر که دستم را پیدا کنم و رازش را نگاه کنم… دستم بیامید، چقدر تنها مانده. دست چپم چقدر پوسیده و یتیم، بدون تنم، چقدر خوراک بارانها، بادها و آفتابها شده، چقدر زوزه کشیده و تنم را هی صدا زده، و من صدایش را نشنیدهام، تا حالا که من بی هیچ چارهای که هستم و هیچ نیستم جز ادامه ...
پنج و نیم صبح راه افتادیم-از مهرآباد. و هشت و نیم اینجا بودیم. هفت و نیم بوقت محلی. و پذیرایی در طیاره. صبحانه، بی چای یا قهوه، نانی و تکه مرغی و یک تخم مرغ. توی جعبهای. و انگ شرکت هواپیمایی رویش. اما «حاجی بعد از این» مدتی مشکوک بودند که میشود خورد یا نه؟ ذبح شرعی شده یا نه؟ نفهمیدم چه شد، تا شک برطرف شد. شاید حمله دارمان ادامه ...
اوایل اردیبهشت سال ۱۳۵۵، آبادان. سحر هوا هنوز گرگ و میش بود که صدای مرغهای دریایی از خواب بیدارم کرد. سرم کمی درد میکرد، اما ساق پا و قوزک پای چپم که هنوز توی گچ بود، درد نداشت، فقط بد جوری بی حس و کرخ بود. (دو سه جمعه پیش باید شاهکار بزنم و در باشگاه قایقرانی لب اسکله ساق پای خودم را بین دوتا قایق قلم کنم.) تنها بو ادامه ...
هوای آبکی بندر همچون اسفنج آبستنی هُرم نمناک گرما را چکه چکه از تو هوای سوزان ور میچید و دوزخ شعلهور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی»، کشیده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارپیچ از «بوشهر» به «بهمنی» دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایهی ادامه ...
جمعیت ایستاده است و به اقتضای وضع، به ابتکار، مرده باد زنده باد سر میدهد. «رفیق حزبی» در صف اول ایستاده است. حالا هم، به تعبیری، مقام رهبری را حفظ کرده است. حالا که از آن سر نشده است از این سر. همان اخم آشنا را بر پیشانی دارد، با همان چهره پهن و دو شیاری که از دو انتهای استخوانهای گونه به انتهای دو لب میرسند و دو گونه ادامه ...
میخوای بری؟ کدخدا ایستاد. پاپاخ هم ایستاد. هردو کله را نگاه کردند. کدخدا گفت: «حال ننه رمضان خرابه میبرمش شهر» پنجرهء دیگری باز شد. کلهء مرد دیگری آمد بیرون و گفت: «عصر که حالش خوب بود، نبود؟» کدخدا گفت: «عصر خوب بود. اما حالا دیگه نیست. حالا دیگه حالش خوب نیست. راسی اگه پیرزن بمیره. چه کار بکنم؟ ها؟ اسلام، چه کار بکنم. پسره را چه کار بکنم؟» اسلام گفت: ادامه ...
شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند میزنم، ایندفعه نوبت توست. کی باور میکرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلان دوربین خشکمان زد. حالا میفهمم که همه یکجور تعجب نمیکنند. جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد. مامان چشمهایش دودو میزد و به نوبت به من و تو نگاه میکرد که ادامه ...