اهل خراسان مردم کرد بسیار دیدهاند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بودهاند، خوشایند و ناخوشایند. اما اینکه چرا چنین چشمهاشان به مارال خیره مانده بود، خود هم نمیدانستند. مارال، دختر کُرد، دهنهء اسب سیاهش را به شانه انداخته بود، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیه میرفت. گونههایش برافروخته بودند. پولکهای کهنهء برنجی از کنارههای چارقدش به روی پیشانی و چهرهء گِذد و گُرگرفتهاش ریخته بودند و با هرقدم پولکها به نرمی دور گونهها و ابروهایش پر میزدند. سینههایش فربه و خوب برآ»ده بودند، چنان که دو کبوتر بیتاب میخواستند از یقهاش بیرون بزنند. بالهای چارقد مارال رویشان را پوشانده بود و سینهها در هر تکان بیتابانه موج میزدند، و شلیتهء بلندش با هر گام، هماهنگ با موجِ پستانها، نیمچرخی به دور ساقهای پوشیده در جورابش میزد. چشمهایش به پیش رویش دوخته شده و نگاهش را از فراز سرگذرندگان به پیشاپیش پرواز داده و لبهای چو قندش را بر هم جفت کرده بود و چنان گام از گام برمیداشت که تو پنداری پهلوانیست به سرفرازی از نبر بازگشته…
■ کلیدر
• محمود دولتآبادی
• انتشارات فرهنگ معاصر