نور آتش شمال شهر آنقدر بود که او بتواند حروف سردر بنایی را که در اثر بمباران ویران شده بود، بخواند. پس از خواندن نام «سنت هاوس» با احتیاط از پلهها بالا رفت. از یکی از پنجرههای سمت راستِ زیرزمین نوری میتابید. لحظهای ایستاد و کوشید تا پشت شیشههای آلوده به خاک و دود چیزی ببیند، سپس سلانهسلانه در جهت خلاف سایهاش که بالاتر بر دیوار سالمی مدام بزرگ و بزرگتر میشد، به راه خویش ادامه داد. شبحی ضعیف با بازوان نحیف و بیرمق، شبحی گنده و پف کرده که سرش از حاشیهی دیوار به سویی خمیده بود. بر روی خردهشیشهها به راه خود ادامه داد و همین که خواست به سمت راست بپیچد ناگهان ترسید و قلبش به شدت به تپش افتاد و احساس کرد دارد میلرزد. طرف راست توی طاقچهای تاریک کسی بیحرکت ایستاده بود. خواست چیزی بگوید، مثلا سلام کند. اما تپش قلب صدایش را بند آورده بود. موجودِ درون طاقچه چیزی شبیه یک چماق تیر در دست داشت. با تردید باز هم نزدیکتر میشد و هنگامی که دید آن موجود مجسمهای بیش نیست، باز هم قلبش آرام نگرفت. به پیشروی ادامه داد و در میان نور ضعیفی چشمش به یک فرشتهی سنگی افتاد که موهای مجعّد داشت. فرشته زنبقی در دست گرفته بود…
■ فرشته سکوت کرد
• هاینریش بل
• ترجمه سعید فرهودی
• نشر نون