گفتم: «امیر به خدایی داری اشتباه می کنیا. حسین پسر خوبیه. فقط یه کم با آدمای عادی فرق داره. مگه خودت بهم نمی گفتی که بهترین دوستته؟! نمی گفتی بهترین نویسنده ی ایرانه؟! مگه خودت دعوتش نمی کردی خونه مون؟! به خدایی پشیمون می شیا.؟»
امیر در حالی که با کنترل تلویزیون بازی می کرد و از این کانال به آن کانال می پرید با صدای بلند گفت: «بگم گه خوردم ولم می کنی؟ بسّه دیگه… اصلا رفیق خودمه می خوام باهاش به هم بزنم! تو این وسط چرا کاسه ی داغتر از آش شدی؟ نکنه داره مخ تو رو هم می زنه؟!»
قابلمه را تا نصفه از آب پر کردم و گذاشتم روی گاز. کبریت زدم. روشن نشد. دوباره کبریت زدم. روشن شد. آمدم توی هال پیش امیر تا جوش بیاید…
■ گفتگو در تهران
• سید مهدی موسوی
• نشر سایه ها