کنار دکهی چایفروشی، آقا و خانم داس، بر سر این که چه کسی تینا را به توالت ببرد، حرفشان شد، اما وقتی آقای داس یادآوری کرد که شب قبل، او تینا را به حمام برده، خانم داس به ناچار کنار آمد. آقای کاپاسی از توی آینهی جلو دید که خانم داس پاهای بیمویش را از صندلی عقب بیرون کشید، از امباسادور بزرگ سفیدرنگ پیاده شد و بی اینکه دست دخترک را بگیرد، به طرف توالت رفت.
آنها براری دیدن معبد خورشید، به طرف کوناراک میرفتند. یکشنبهی آفتابی و خشکی بود و نسیم مداومی که از سمت اقیانوس میوزید، از شدت گرمای اواسط جولای میکاست. برای گشت و گذار روز مناسبی بود. آقای کاپاسی معمولا به این زودیها توقف نمیکرد، اما آن روز صبح، هنوز پنج دقیقه از سوارکردن این خانواده از جلوی هتل سندی ویلا و حرکتشان نگذشته، دخترک گفته بود دستشویی دارد…
■ مترجم دردها
• جومپا لاهیری
• ترجمه امیرمهدی حقیقت
• نشر ماهی