دو اتاق تو در تو با سقف گچبُری، در طبقهء دوّم یک عمارت کهنهساز- همانست که میخواست. میخواست جائی باشد که ریشهکن شدن درختها و درختچههای باغچه را ببیند و بود. حسن جان، خیس عرق آمده بود و گفته بود: «تاجالملوک خانم پیدا کردم.» رفته بود و دیده بود- همان بود که میخواست. میشد آوار شدن عمارت کلاهفرنگی را ببیند. ببیند که سروِ بلند اسفندیارخان چگونه سرنگون میشود، کدام دست و کدام تبر نخلِ پُربارِ سَعمران را میاندازد. میشد بنشیند پسِ پشتِ جانپناهِ تختهئی غربیِ پنجرهء اتاق شمالی و همهء اینها را ببیند.
فرامرزخان زندان است. به جرم اعتیاد، یا به قول تقی بقال، خُردهفروشی. عمه تاجی دست تنهاست. در اسبابکشی هیچکس کمکش نمیکند. شب، بد خوابیده است. تا سحر دنده به دنده شده است- از این پهلو به آن پهلو: «کَس نبیناد جواهر خانم. درد پا، درد کمر-ئوووف. چشام بِ پنجره سفید شد تا سفیده زد.» ثلث آخر شب، پلکهایش گرم شده بود: «شایدم دیرتر جواهر خانم.» دَمِ خفه شرجی سحرگاه بیدارش کرده بود. برخاسته بود، کلید سماور برقی را-که شب پیش آبش کرده بود، زده بود و از عمارت کلاهفرنگی در آمده بود. تاتیکنان رفته بود سر استخر، وضو گرفته بود و برگشته بود تو ایوان غربی عمارت تا نماز بخواند…
■ درخت انجیر معابد
• احمد محمود
• انتشارات معین