پنج سطر

از هر کتاب

زنی فرتوت به دیوار کاهگلی انبار تکیه داد و با صدایی آرام و خسته گفت که استالینگراد چگونه به آتش کشیده شد.
هوا خشک و غبارآلود بود. نرمه بادی می‌وزید و غبار زردرنگ را در هوا می‌پراکند. پای زن برهنه و سوخته بود، و او در حین حرف زدن گرد و خاک را از پای سوخته‌اش پاک می‌کرد، گویی این مرهم دردش بود. سروان سابوروف به پوتین سنگین و گل‌آلود خود نگاهی انداخت و از زن دور شد. او مردی بود قوی‌جثه، دارای شانه‌های ستبر و بلندقد. قامت خمیده و چهرهء هموار و محکمش تا حدی به دوران جوانی گورکی شباهت داشت.
آرام ایستاده بود و به حرفهای زن گوش می‌داد و از بالای سر او به افراد گردان خود نگاه می‌کرد که از قطار پیاده می‌شدند و مستقیما به سمت استپ، که در امتداد آخرین خانه‌های شهر قرار داشت، می‌رفتند.
در امتداد استپ سیمای سفید دریاچهء نمک در زیر آفتاد می‌درخشید. این چشم‌انداز در نگاه او مانند انتهای جهان بود. آنها در ماه سپتامبر به اینجا، آخرین ایستگاه راه‌آهن شرق ولگا رسیده بودند…

 

■ شبها و روزها

• کنستانتین سیمونوف
• ترجمه ناصر منصوری
• انتشارات سهروردی

طراحی گرافیک مهدی محجوب
انتشارات سهروردی, کتاب غیرایرانی, کنستانتین سیمونوف, ناصر منصوری (مترجم)