«در آن شهر، تمام مردم داستان مروارید بسیار درشتی را برای یکدیگر نقل میکنند. این داستان شامل ماجرای پیداشدن این مروارید و از بین رفتن مجدد آن، و حای شرح زندگانی «کینو» صیاد مروارید و زنش «ژوانا» و بچه شیرخوارش «کویوتیتو» میباشد. چون سرگذشت دهان به دهان نقل میشد، با خاطرات تمام مردم آمیخته شده است و مانند تمام داستانهای باستانی که در ذهن مردم باقی میماند، در آن جز نیک و بد، جز سیاه و سفید، و جز زشتی و زیبایی – بدون هیچ حد وسط – چیزی نمیتوان یافت.
با آ«که این داستان تمثیل و افسانهیی بیش نیست، شاید هرکس بتواند اخلاق خاص خود را در آن بیابد و نکاتی از زندگانی خصوصی خویش را در آن بجوید، در هر حال، در شهر میگویند که…»
کینو سحرگاهان از خواب برخاسته بود. ستارهها هنوز در آسمان میدرخشیدند و از بامداد جز یک پرتو کمرنگ، آنهمدر قسمت شرقی افق، اثری هویدا نبود…
■ مروارید
• جان اشتاینبک
• ترجمه محمدجعفر محجوب
• سازمان کتابهای جیبی