او به سمت گردشگاه سنگفرش ساحل پیچید و جریان باد شدید و گزندهای را که از سوی دریا میوزید، احساس کرد. ابرها در آسمان تغییر جهت میدادند. با اینکه فردا اولین روز بهار بود، تعجبی نداشت اگر برف میبارید. زمستان آن سال طولانی بود و همه بیصبرانه مشتاق رسیدن هوای گرم بودند، اما او هیچ اشتیاقی نداشت.
او مخصوصا اواخر پاییز از اسپرینگلیک لذت میبرد. آن موقع سال افرادی که فقط تابستانها به آنجا میآمدند، خانههای ییلاقی را ترک کرده بودند و حتی آخر هفتهها هم سر و کلهشان پیدا نمیشد.
او اصلا خوشحال نبود که روز بروز بر تعداد افرادی که خانهی زمستانی خود را میفروختند تا برای همیشه در آنجا اقامت کنند، افزوده میشود. مردم به این نتیجه رسیده بودند که اگر شب و روز خود را در این شهر زیبای ساحلی در ایالت نیوجرسی سپری کند، ارزشش را دارد چون در صورت لزوم میتوانستند فاصلهی صد و بیست کیلومتری را تا نیویورک رانندگی کنند…
■ در خیابانی که تو زندگی میکنی
• مری هیگینز کلارک
• ترجمه نفیسه معتکف
• انتشارات لیوسا