پنج سطر

از هر کتاب

روزگار دوزخی آقای ایاز

گفت: «اره را بیار بالا !»
و من در حالیکه پاهای خشک و لاغر و خاک آلوده و خون آلودهء آن یکی را می دیدم و تماشا می کردم و می ترسیدم و آب دهنم خشک شده بود و نفسم در نمی آمد اره بزرگ و سفید و براق و وحشی را که دندانه هایتیز و درشت وخشن و بیرحم داشت در یک دستم گرفتم و با دست دیگر محکم پله های نردبان را یک یک چسبیدم و تماشاکنان و بهت کنان از پشت آن یکی که نفسش سنگین بود و زیر لبش چیزی می گفت که نشنیدم بالا رفتم و در بالارفتن چشمم نه به زمین بود و نه به آسمان، بلکه نخست به پاها و بعد به ساق پاها و بعد به ران های سیاه و سوخته، و یا حتی بهتر است بگویم، ران های کهنهء عتیقه او، آن یکی بود که هنوز می ترسم اسمش را بر زبان بیاورم، گرچه اسمش را سخت دوست دارم. و البته لنگی مندرس بود آنجا، سرخ و خاکستری و آلوده به خون بر دور کمرش که کمری باریک بود و موهای دور کمرش آنچنان آلوده به خون بود که گویی ناخن هایی باریک و خنجرسان و منحوس خواسته بودند مو را بکنند و در عوض پوست زیر مو را کنده بودند، ولی مو همچنان در میان تفاله های راکد مانده بود و چون خون زیادی در آنجا نبود، عصارهء تن را که چیزی چون خونابه بود بسختی بیرون کشیده بودند و موها را آلوده کرده بودند و موها را کثیف و چرک و به خون آلوده کرده بودند…

 

روزگار دوزخی آقای ایاز

• رضا براهنی
• نشر چهل و نه

طراحی گرافیک مهدی محجوب
رضا براهنی, کتاب ایرانی, نشر چهل و نه