پنج سطر

از هر کتاب

گفتم: با من کار دارن مشد عباس؟. پیرمرد سرش را تکان داد: «آره آقاجان». از اتاق معلم ها که درآمدم، گفت: «آقای مدیر فرمودن تشریف ببرین اتاقشون.» هوای سرد راهرو خورد به صورتم، بعد سروصدای بچه ها را از تو حیاط شنیدم. اتاق مدیر، ته راهرو بود، راهرو دراز و نیم تاریک. تلفن تو اتاق مدیر بود. تلفن که می زدند مدیر جواب می داد. چند بار گفته بود :«بعضی آقایون هیچ مراعات نمیکنن، آقایون توجه داشته باشن اینجا مدرسه است!»…

آتش از آتش

• نوشته جمال میرصادقی

• نشر کتاب مهناز

 

طراحی گرافیک مهدی محجوب
جمال میرصادقی, کتاب ایرانی, کتاب مهناز