گفتم: با من کار دارن مشد عباس؟. پیرمرد سرش را تکان داد: «آره آقاجان». از اتاق معلم ها که درآمدم، گفت: «آقای مدیر فرمودن تشریف ببرین اتاقشون.» هوای سرد راهرو خورد به صورتم، بعد سروصدای بچه ها را از تو حیاط شنیدم. اتاق مدیر، ته راهرو بود، راهرو دراز و نیم تاریک. تلفن تو اتاق مدیر بود. تلفن که می زدند مدیر جواب می داد. چند بار گفته بود :«بعضی آقایون هیچ مراعات نمیکنن، آقایون توجه داشته باشن اینجا مدرسه است!»…
■ آتش از آتش
• نوشته جمال میرصادقی
• نشر کتاب مهناز