دیدن سبیل مرد به یادم آورد که دیگر در انگلستان نیستم: سبیلی پرپشت و خاکستری که لب بالای او را به طور کامل زیر خود پنهاد کرده بود، سبیلی روستایی، یک سبیل گاوچرانی، از آنهایی که پشت لب کابویها دیده میشود. یک جاروی مینیاتوری که پشت لب را کامل میپوشاند. شما که هرگز این سبیلها را در زادگاه خود نمیبینید، از این رو من هم نمیتوانستم چشم از سبیل مرد بردارم.
«خانم؟»
من در زادگاهم فقط یک مرد را با چنین سبیلی دیده بودم، ، آقای نیلور، معلم ریاضیمان! همیشه مقداری خرده بیسکویت روی سبیل آقای نیلور دیده میشد که عادت داشتیم در ساعت ریاضی آنها ا بشمایم.
«خانم؟»
«اوه، معذرت میخواهم، بله؟»
مرد یونیفرمپوش با اشارهء انگشت کوتاه و پهنش به من فهماند که جلو بروم. او حتی سرش را از روی صفحه نمایشگر کامپیوترش هم بلند نکرد. جلو رفتم و در رابر باجه منتظر ماندم. قطرهء درشتی از عرق به آرامی روی تیرهء پشتم به پایین سر خورد. مرد دستش را بالا آورد و چهار انگشت فربه خود را در هوا تکان داد. لحظاتی به او خیره ماندم و سرانجام دریافتم منظورش این است که پاسپورتم را به دستش بدهم.
«اسم؟»
پاسخ دادم: «آنجا نوشته است.»
«لطفا اسمتان خانم؟!»
«لوئیزا الیزابت کلارک» سپس در حالیکه از بالای پیشخوان به او نگاه میکردم، ادامه دادم: «البته من هیچوقت از اسم الیزابت استفاده نمیکنم، چون مادرم پس از نامگذاری من متوجه شد که مخفف این اسم لولیزی میشود و اگر به سرعت گفته شود، چیزی شبیه به لونسی میشودکه اصلا خوب نیست، اما پدرم میگوید که این نام برای من مناسب است و به من میآید، البته من دیوانه نیستم، اما همه که این را نمیدانند و ممکن است دچار سوء تفاهم شوند، مثلا شما که نمیخواهید یک مجنون وارد کشورتان شود، اینطور نیست؟ هه!» احساس میکردم انعکاس صدایم از روی صفحهشیشهای مضطرب شنیده میشود…
■ بازهم من
• جوجو مویز
• ترجمهء فریبا جعفری نمینی
• انتشارات نسل نواندیش