اولین بار که «بومون» با درد خویش آشنا شد، در حدود ساعت سه و بیست دقیقه بعد از نیمهشب و در رختخواب بود. روی تشک بسختی غلت زد و حس کرد که شمد و پتو ضمن چرخیدن بدن او کشیده میشود ولی بطرز ناجوری مقاومت میکند. انگار دستی نامرئی این پارچهها را دور تنه و لگن بی حرکت او پیچیده بود. «بومون» پس از چند دقیقه، یا چند ثانیه، همانطور ادامه ...