با یک عده آسمونجل دیگر به دام پلیس افتادم. تو زیرزمین تاریکی حبسمان کرده بودند. نه کتک خورده بودم و نه چاقوی جلدداری را که عادت داشتم همیشه همراهم باشد، ازم گرفته بودند. بعد از سه روز و سه شب آلمانها تحویلمان گرفتند.
حالا … حالا دیگر وضع بهتر بود. دستکم از آن زیرزمین نمور و موشهایش راحت شده بودیم. دلم میخواست از خوشحالی بزنم زیر آواز، ولی ساکت بودم و همین طور خفه خون گرفته با بقیهء بازداشتیها گلهوار در میان سرنیزهها به پیش میرفتم. هیچیک از ما نمیدانست مقصد کجاست. آخر مگر تا حالا شده وقتی راه میافتی، بدانی کجا میرسی؟ همین آکسنته اور سوگمان اهل ده خودمان «اومیدا» یک روز شنبه اسب ساق سفید مردنیاش را سوار شد و راه افتاد به طرف «کاراوانتس»، همان دهی که نصف مردمش بلغاریاند و بالاتر از کلمتسوی قرار گرفته. میخواست برود پیش یک دخترک چشم و ابرو سیاه به اسم « پتکا وانکو ونه» تا حرفهایش را بزند. آخر خیال ازدواج با او را داشت. از «ستانیکوتس» گذشت و همینطور که به اشتیاق دیدار دلبرش اسب میتازاند، یک دفعه خرگوش زردنبو و خپلهای از جوکاری جست وسط راه، اسب ساق سفید هم رم کرد و خودش را پرت کرد میان یک گودال آب. «آکسنته اورسوگمان» از اسب افتاد و گردنش شکست…
■ بازی با مرگ
• زاهاریا استانکو
• ترجمه محمدعلی صوتی
• انتشارات کاوش