در اوایل شامگاه یک روز پاییزی، خیابان پایین غرق در نور زرد بود و نشان از ضفا و صمیمیت داشت. مردم خود را برای زمستان آماده کرده بودند. اتاق هنوز تاریک بود، اما چیزی وجود نداشت که مایهء ناراحتی فرانسیس شود. هنوز مانند تابستان احساس راحتی میکرد و مثل یک کودکی که تازه راه رفتن را یاد گرفته، شاد بود. دلیل این همه سبکی و نشاط روحی وی، تلگرافی بود که سه روز قبل از شوهر سابقش جانی لنوکس «همرزم جان» دریافت کرده بود. مضمون تلگراف چنین بود: «قرارداد فیلمبرداری از همهء نواحی به امضا رسید و پرداخت اجرت شما روزهای یکشنبه خواهد بود.» امروز نیز یکشنبه بود. میدانست که کارش به اتمام رسیده و حالا احساس غرور میکرد. ضمنا در مورد پرداخت همهء اجرت که حالا میبایست مبلغ قابل ملاحظهای باشد، جای تردید وجود نداشت و مبلغش آنقدر بود که به خود زحمت نگهداری حسابش را نداد. به هر حال شوهر سابقش حتما انتظار مبلغ کلانی را داشت، که این قدر مطمئن بود. در این موقع وزش نسیم ملایمی را احساس کرد. این نسیم به او یادآوری میکرد که با وجود اطمینان خاطر داشتناز جانب شوهرش، نمیبایست در مورد امور مالی قضاوت نماید، حتی با وجود اینکه اغلب در طول زندگی چنین احساسی را داشت، ولی آیا میتوانست او را در حالیبه خاطر بیاورد که در اثر اوضاع روزگار از رو رفته باشد، حتی اگر شکست هم خورده باشد؟
■ شیرینترین رویاها
• دوریس لسینگ
• ترجمه اسماعیل قهرمانیپور
• نشر روزگار