دوباره تنها شدیم. چقدر همه چیز کند و سنگین و غمناک است…بزودی پیر میشوم. بالاخره تمام میشود. خیلیها آمدند اتاقم. خیلی چیزها گفند. چیز به درد بخوری نگفتند. رفتند. دیگر پیر شدهاند. مفلوک و دست و پا چلفتی هرکدام یک گوشه دنیا.
دیروز ساعت هشت خانم برانژ سرایدار مرد. شب توفان بزرگی میشود. این بالای بالا که ما هستیم همهء خانه تکان میخورد. دوست خوب مهربان وفاداری بود. فردا قبرستان خیابان «سول» خاکش میکنند. واقعا دیگر پیر بود، ته تهِ خط پیری. از همان اولین روزی که سرفه کرد بهاش گفتم: «مبادا دراز بکشید!… توی رختخوابتان بنشینید!» دلم درست نبود. که بعد این طوری شد… که کاریش هم نمیشود کرد.
همیشه کارم این کار گه طبابت نبوده. نامه مینویسم و خبر مرگ خانم برانژ را به همه کسانی که میشناسندم، به همهء کسانی که میشناختندش میدهم. ببینی کجاند؟
دلم میخواهد توفان از این هم بیشتر قشقرق کند، سقف خانهها بریزد پایین، بهار دیگر نیاید، خانهمان محو بشود.
خانم برانژ میدانست که همهء غصهها توی نامهست. دیگر نمیدانم برای کی نامه بنویسم… همهشان جاهای دورند…روحشان را عوض کردهند که بتوانند راحتتر خیانت کنند، راحتتر فراموش کند، همهش از چیزهای دیگر حرف بزنند…
■ مرگ قسطی
• لویی فردینان سلین
• ترجمه مهدی سحابی
• نشر مرکز