روزی که دیگر عمری از من گذشته بود، در سرسرای مکانی عمومی، مردی به طرفم آمد و بعد از معرفی خودش، گفت: مدتهاست که میشناسمتان، همه میگویند که در سالهای جوانی قشنگ بودهاید، ولی من آمدهام اینجا تا به شما بگویم که چهرهء فعلیتان به مراتب قشنگتر از وقتی است که جوان بودید، من این چهرهء شکسته را بیشتر از چهره جوانیتان دوست دارم.
اغلب به تصویری میاندیشم که فقط خودم آن را میبینم، تا به حال هم حرفی از آن نزدهام، همیشه هم جلو چشمم است، با همان سکوتِ همیشگی، و حیرتانگیز. از بین همهء عکسها همین یکی را میپسندم ، خودم را در آن میشناسم، از دیدن آن مشعوف میشوم.
در زندگیم خیلی زود دیر شد، در هجدهسالگی دیگر دیر شده بود. بین هجده و بیست و پنج سالگی، چهرهام طریقی دور از انتظار طی کرد. در هجدهسالگی آدم سالخوردهای شده بودم. شاید همه همینطورند، نمیدانم، هیچوقت از کسی نپرسیدهام. تا آنجا که به خاطر دارم خیلیها در مورد شتابِ زمان با من حرف زدهاند، گاهی هم آدم متاثر میشود، به هر حال سالهای عمر را سالخوردگیِ غافلگیرکنندهای برد…
■ عاشق
• مارگریت دوراس
• ترجمه قاسم روبین
• انتشارات نیلوفر
◄ اقتباس سینمایی از کتاب عاشق، در فیلمی فرانسوی به همین نام، محصول ۱۹۹۲ به کارگردانی ژان ژاک آنو: