تمام شب را از سرما لرزیده بودم و صبح، وقتی که رشید، چالهء وسط اتاق تختهای دنگال را پر کرده بود ریم آهن و زغال سنگ و با دم دمیده بود و سرخی خوشرنگ ریم آهنهای افروخته، تو فضای نیمه تاریک اتاق، رنگ مخمل گرفته بود و من کنار چاله نشسته بودم و قلقل کتری بزرگ مسی را شنیده بودم، انگار که تمام سرمای شبانه، که همه تنم را پر کرده بود، جمع شده بود تو مازهام و حالا، با لرزشی خفیف- که حتی کیف آور بود، از تیرهء پشتم بیرون میزد.
رشید، مشت بزرگش را پرکرد چای و ریخت تو کتری. پدرم به نماز ایستاد. بچهها رختخوابها را جمع کردند و کومه کردند گوشه اتاق. پدرم تسبیحات را بلند خواند. شکافهای دراز و گشاد در تختهای اتاق که از رنگ خاکستر گونهء سحرگاهی پر بود. صدای فشرتال کهنهای که انگار مانور میکرد، تو میزد و من از طنین صدای پدرم، که خشدار بود و تسبیحات را بلند میخواند، در وجودم لرزشی احساس میکردم که کیفآور بود…
■ غریبهها و پسرک بومی
• احمد محمود
• انتشارات امیرکبیر