بارها یاد آن روز صبح افتادم که اولین نامهء آن ناشناس را دریافت کردم.
وقت صبحانه بود که نامه رسید. آن را با تنبلی، مثل وقتی که زمان کُند پیش میرود و باید هرکاری را تا آنجا که میشود کش داد، پشت و رو کردم. دیدم نامهای محلی است و نشانی من روی آن تایپ شده. دو نامهء دیگر هم داشتم که مهر ادارهء پست لندن را داشت، ولی اول این نامه را باز کردم، چون آن دوتای دیگر معلوم بود که یکی صورتحساب است و دیگری به خطّ یکی از خویشاوندانم که حوصلهاش را نداشتم.
عجیب اینکه یادم هست من و جوآنا نامه را شوخی گرفته بودیم. کمترین تصوری از اتفاقات آینده نداشتیم. از خون و خشونت و ترس و سوء ظن.
آدم فکر نمیکرد در لیمستوک از این اتفاقات بیفتد.
مثل اینکه بد شروع کردم. دربارهء لیمستوک توضیح ندادم.
بعد از سانحهء هوایی که برایم پیش آمد، به رغم دلگرمیهای پزشکان و پرستاران، ترسم این بود که نتوانم حرکت کنم و بقیه عمر را مجبور باشم به پشت دراز بکشم. بعد بالاخره از گپ بیرونم آوردند و کم کم یاد گرفتم دست و پایم را با احتیاط تکان بدهم…
■ دست پنهان
• آگاتا کریستی
• ترجمه مجتبی عبداللهنژاد
•انتشارات هرمس، کتابهای کارآگاه