چین بیش از این که یک کشور باشد، یک راز است.
خانم مینگ با پشمان تیز، شینیون موجدار، پشتِ خشک و کشیده، نشسته روی چهارپایهاش، روزی به منِ اروپاییِ رهگذر گفت:
– ما به اقتضای طبیعت، برادر متولد میشویم و به اقتضای تربیتمان متمایز میشویم.
حق با او بود… با وجود این که به چین رفت و آمد داشتم ولی چین از من میگریخت. در هر یک از سفرهایم خاکش گستردهتر میشد، تاریخش ناپدید میشد، شاخصهای خود را از دست میدادم، بدون این که شاخصهای جدیدی به دست آورم، با وجود پیشرفتهایم در زبان محلی، به رغم مطالعاتم، هرچقدر که قراردادهای تجاریام را با ساکنانش چندین برابر میکردم، به تدریج که پیش میرفتم، چین از من دور میشد. مثل افق.
خانم مینگ تاکید میکرد:
– به جای شکایت از تاریکی، بهتر است چراغی روشن کنیم.
چگونه؟ چه شخصیتی را باید برای کاویدن این خاک اسرارآمیز انتخاب کرد؟ چه طعمهای را باید شکار کرد؟ در چین به همان اندازه که در دریای مدیترانه ماهی پیدا میشود، سوژه وجود دارد…
■ ده فرزند هرگز نداشتهی خانم مینگ