غروب یکی از روزهای سرد زمستان بود که منگورِ بابابزرگ و کامران سلما در کنج کوچهای منصور اسرین را را دیدند. یک ساعتی میشد که منتظر او بودند. کامران سلما سوگند خورده بود که اگر در گفت و گو با اسرین به نتیجه نرسند، او را خواهد کشت. به همین راحتی، مثل یک سگ ولگرد، او را خونین و مالین خواهد کرد. چرا که جز این چارهای ندارد. همهی مردم شهر میدانستند که او چه جوان خشن و عجولی است. مدتی بود که از دست شایعات به تنگ آمده بود… کسی به درستی نمیداند این شایعات چگونه به گوش کامران رسیده است، اما آدم بدخواهی همهی این قصه را با شاخ و برگ بیشتر برایش تعریف کرده بود. همه میگفتند که سوسن فکرت – این دختر زیبا و ناشناسی که بیشتر از یک سال است که از بغداد به اینجا آمده- دلباخته منصور اسرین شده است. اگر این شایعه حقیقت داشته باشد، کامران چارهای جز کشتن منصور ندارد. حتی اگر لازم باشد، خودش را هم میکشد. این که کامران بتواند بدون این عشق ناگهانی زندگی کند، غیرممکن است. او طوری عاشق شده بود که آدمی را به وحشت میانداخت. این را به همهی دوستان و بستگانش گفته بود. همهشان میدانستند که کامران از بس خیرهسر و یکدنده است، هرکاری ازش بر میآید. او از آن چاقوکشهای بیباکی است که معنای حقیقی عشق و عاشقی را نمیداند. عاشق شدن یکبارهی این نوع آدمها میتواند بسیار خطرناک باشد…
■ قصر پرندگان غمگین