در اوایل سال ۱۹۷۹ که جمشیدخان برای نخستینبار دستگیر شد، هفدهساله بود. آن روزها بعثیها در سرتاسر خاک عراق، بنای تعقیب و دستگیری و شکنجهی چپها را گذاشته بودند… چپهایی که کمی پیشتر، از همپیمانان اصلی «انقلاب و رهبری آن» به شمار میآمدند. هیچکدام از ما به درستی نمیدانیم که جمشیدخان کی و چگونه به جمع چپها پیوسته بود، بهویژه که در ایل و تبار ما تاکنون کسی چپ نشده ادامه ...
برای اولین بار، دو سده بعد از آن که امیرشرفالدین در میان انبوهی از برگهای زرد پاییزی به دست مردان سلطان کشته شد و فالگیران گفتند خدایان او را به آسمانها بازگرداندهاند، گردباد سهمگینی تمام در و پنجرههای شهر را سوار بر پشت خود کرد، از آن دست گردبادها که قبل یا بعد از وقوع حادثهای بر میخیزند، گردبادی که جهت آب و باد و باران و حتی عقربههای ساعت ادامه ...
غروب یکی از روزهای سرد زمستان بود که منگورِ بابابزرگ و کامران سلما در کنج کوچهای منصور اسرین را را دیدند. یک ساعتی میشد که منتظر او بودند. کامران سلما سوگند خورده بود که اگر در گفت و گو با اسرین به نتیجه نرسند، او را خواهد کشت. به همین راحتی، مثل یک سگ ولگرد، او را خونین و مالین خواهد کرد. چرا که جز این چارهای ندارد. همهی مردم ادامه ...
از همان صبح روز اول فهمیدم اسیرم کرده است. درون کاخی، در میان جنگلی پنهان به من گفت در بیرون بیماری کشندهای شایع شده است. وقتی دروغ میگفت همه پرندگان به پرواز در میآمدند. از بچگی همینطور بود، هروقت دروغ میگفت اتفاق غریبی میافتاد: باران میبارید، درختان سقوط می&کردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در میآمدند. من در کاخ بزرگی اسیر او بودم. کتابهای بسیاری برایم آورد و ادامه ...