با ترکها در حال جنگ بودیم. داییام و ویکُنت مداردو دی ترّالیا، در دشتهای بوهم اسب میتاخت. به سوی اردوگاه مسیحیان میرفت. مهترش کورتزیو او را همراهی میکرد. دستههای لکلک سفید، در ارتفاع کم، در هوای ساکن و شیری رنگ پرواز میکردند.
مداردو از کورتزیو پرسید، «چرا این همه لکلک اینجاست؟ کجا دارند میروند؟»
داییام برای خوشایند خاطر عدهای از دوکهای منطقهمان که در این جنگ شرکت کرده بودند، به تازگی در ارتش نامنویسی کرده بود. تازه به منطقه رسیده و در آخرین کاخی که هنوز در دست مسیحیان بود، اسب و مهتری فراهم کرده بود و حالا میرفت خودش را به ستاد امپراتور معرفی کند.
مهتر با حالتی گرفته جواب داد، «لکلکها به طرف میدانهای جنگ میروند. در تمام طول راه همراهمان خواهند بود.»…
■ ویکنت دو نیم شده
• ایتالو کالوینو
• ترجمه پرویز شهدی
• نشر چشمه