همنشین دلربایی داشتم. روبهرویم کنار شومینهی بزرگ رونسانسی، ونوس نشسته بود؛ او یک زن معمولی هرجایی نبود که مثل دوشیزه کلئوپاترا با این نام مستعار علیه جنس رقیب جنگ به پا کند، بلکه الههی واقعی و حقیقی عشق بود.
روی صندلی راحتی نشسته و آتشی پرسروصدا روشن کرده بود که انعکاسش با شعلههای سرخ روی صورت رنگ پریده و چشمهای سپیدش زبانه میکشید، و گاهی هم روی پاهایش وقتی میخواست گرمشان کند.
با وجود چشمان مات سنگیاش، سرش شگفت انگیز بود؛ ولی این تمام چیزی بود که میتوانستم از او ببینم. موجود شکوهمند بدن مرمرینش را در خز بزرگی پوشانده و مثل گربهای لرزان به خود پیچیده بود.
گفتم، «نمیفهمم بانو، دیگر خیلی سرد نیست. در دو هفتهی گذشته هوای بهاری محشری داشتیم. معلوم است که مضطرباید.»
با صدای سنگیِ گرفتهای جواب داد، «خیلی ممنون از بهارتان »، و بلافاصله الهه وار دو بار پیاپی عطسه کرد. «واقعاً دیگر نمیتوانم تحمل کنم، و تازه دارم میفهمم »
«چه چیزی را، بانوی من؟ »
«دارم چیزی باورنکردنی را باور میکنم و چیزی فهم ناپذیر را میفهمم. دارم هم به فضیلت زنانهی ژرمنی پی میبرم و هم به فلسفهی آلمانی، و دیگر تعجب نمیکنم که شما شمالیها نمیتوانید عشق بورزید و حتی هیچ تصوری از عشق ندارید.»…
■ ونوس خزپوش
• لئوپولد فون زاخر-مازوخ
• زهره اکسیری